- لایک
- ذخیره
- شاعر
- عکس نوشته
- ثبت کامنت
- دیگر شعرها
1 ای از بهشت جزوی و از رحمت آیتی حق را به روزگار تو با ما عنایتی
2 گفتم نهایتی بود این درد عشق را هر بامداد میکند از نو بدایتی
3 معروف شد حکایتم اندر جهان و نیست با تو مجال آن که بگویم حکایتی
4 چندان که بی تو غایت امکان صبر بود کردیم و عشق را نه پدید است غایتی
5 فرمان عشق و عقل به یک جای نشنوند غوغا بود دو پادشه اندر ولایتی
6 ز ابنای روزگار به خوبی ممیزی چون در میان لشکر منصور رایتی
7 عیبت نمیکنم که خداوند امر و نهی شاید که بندهای بکشد بی جنایتی
8 زان گه که عشق دست تطاول دراز کرد معلوم شد که عقل ندارد کفایتی
9 من در پناه لطف تو خواهم گریختن فردا که هر کسی رود اندر حمایتی
10 درماندهام که از تو شکایت کجا برم هم با تو گر ز دست تو دارم شکایتی
11 سعدی نهفته چند بماند حدیث عشق این ریش اندرون بکند هم سرایتی