- لایک
- ذخیره
- شاعر
- عکس نوشته
- ثبت کامنت
- دیگر شعرها
1 شبی بمردمک چشم، طعنه زد مژگان که چند بی سبب از بهر خلق کوشیدن
2 همیشه بار جفا بردن و نیاسودن همیشه رنج طلب کردن و نرنجیدن
3 ز نیک و زشت و گل و خار و مردم و حیوان تمام دیدن و از خویش هیچ نادیدن
4 چو کارگر شدهای، مزد سعی و رنج تو چیست بوقت کار، ضروری است کار سنجیدن
5 ز بزم تیرهٔ خود، روشنی دریغ مدار که روشنست ازین بزم، رخت برچیدن
6 جواب داد که آئین کاردانان نیست بخواب جهل فزودن، ز کار کاهیدن
7 کنایتی است درین رنج روز خسته شدن اشارتی است درین کار شب نخوابیدن
8 مرا حدیثی هوی و هوس مکن تعلیم هنروران نپسندند خود پسندیدن
9 نگاهبانی ملک تن است پیشهٔ چشم چنانکه رسم و ره پاست ره نوردیدن
10 اگر پی هوس و آز خویش میگشتم کنون نبود مرا دیده، جای گردیدن
11 بپای خویش نیفکنده روشنی هرگز اگر چه کار چراغ است نور بخشیدن
12 نه آگهیست، ز حکم قضا شدن دلتنگ نه مردمی است، ز دست زمانه نالیدن
13 مگو چرا مژه گشتم من و تو مردم چشم ازین حدیث، کس آگه نشد بپرسیدن
14 هزار مسئله در دفتر حقیقت بود ولی دریغ، که دشوار بود فهمیدن
15 ز دل تپیدن و از دیده روشنی خواهند ز خون دویدن و از اشک چشم، غلتیدن
16 ز کوه و کاه گرانسنگی و سبکباری ز خاک صبر و تواضع، ز باد رقصیدن
17 سپهر، مردم چشمم نهاد نام از آن که بود خصلتم، از خویش چشم پوشیدن
18 هزار قرن ندیدن ز روشنی اثری هزار مرتبه بهتر ز خویشتن دیدن
19 هوای نفس چو دیویست تیره دل، پروین بتر ز دیو پرستی است، خودپرستیدن