- لایک
- ذخیره
- شاعر
- عکس نوشته
- ثبت کامنت
- دیگر شعرها
1 شبی چون سینهٔ عشاق پر دود ز تاریکی چو جانهای غم اندود
2 فلک دودی ز دوزخ وام کرده سرشته زاب غم شب نام کرده
3 اگر چه رهبر خلقند انجم در آن ظلمات هائل کرده ره گم
4 سیاهی بس که بسته ذیل جاوید گریزان شب پرک هم سوی خورشید
5 رسیده ابری از دریای اندوه شده پیش دل درماندگان کوه
6 شده چون پر زاغ این نیلگون باغ شبیخون برده هر سو بوم بر زاغ
7 همان ابر سیه در گرد آفاق چکان همچون سواد چشم عشاق
8 شبی زینسان به غمناکی سیه پوش دول رانی به خاک افتاده بیهوش
9 فرو مانده به سودا مبتلائی چو موری در دهان اژدهائی
10 پرستاران به گردش خفته جمعی وی اندر سوختن تنها چو شمعی
11 رخ از خونابهٔ دل ریش میکرد ز بخت خود گله با خویش میکرد
12 نه در دل صبر کارد تاب دوری نه در تن دل که سازد با صبوری
13 گه از بیجاده مروارید میرفت گه از لولوی تر یاقوت میسفت
14 گهی سقف از خدنگ ناله میدخت گهی مفنع ز آه سینه میسوخت
15 گهی بر چهره میکرد از مژه خوی به جای غازه خون میراند بر روی
16 چو شد نالیدنش ز اندازه بیرون ز کنج حجره جست آوازه بیرون
17 ز نالشهای آن مرغ گرفتار ز عین خواب نرگس گشت بیدار
18 صبوری پیشه کن تیمار بگزار به تقدیر خدا این کار بگذار
19 پریوش زین نصیحت زار بگریست به پاسخ گفت چون بسیرا بگریست
20 که من بسیار میخواهم درین درد که یابد صبر جان درد پرورد
21 ولی در سینهام هجر آتش افروز صبوری چون توان کردن درین سوز
22 چو شادی نیست بهر من به عالم مرا بگزار هم در خوردن غم
23 صنم در تیره شب زینگونه نالان پرستاران به حسرت دست مالان
24 به عرض آورد با صد جان گدازی نیاز خود به ملک بی نیازی
25 به دامان شفیعان در زده چنگ همی گفت ای انیس هر دل تنگ
26 به روز تیرهٔ دلهای سوزان به شبهای سیاه تیره روزان
27 به جان بیگناه خردسالان به شام بی چراغ تنگ حالان
28 به محبوسی که عمرش رفت در بند به غمناکی که با غم گشت خرسند
29 به بیماری که بیکس مرد و بدحال بدان موری که در ره گشت پامال
30 بدان بیرانهای محنت آباد بدان دلها که از محنت شود شاد
31 به محتاجی که زد در نیستی چنگ به درویشی که از هستی کند ننگ
32 بنان خشک پیش بی نوائی به دلق ژنده بر پشت گدائی
33 که رحمت کن برین جان گرفتار ز زاری وارهان این سینهٔ زار
34 درین نومیدیم امید نو کن امیدم را به کام دل گرو کن
35 خلاصم ده ز شبهای جدایی ببخش از صبح بختم روشنایی
36 کلیدی بخشم از سر رشته راز که درهای مرا دم را کند باز
37 چو لختی کرد زینسان دردمندی دعا را داد با یارب بلندی
38 به گریه خواست تا بربایدش آب که در گریه ربودش ناگهان خواب
39 خضر را دید کاوردش نهانی یکی ساغر پر آب زندگانی
40 بگفت ای کز خضر خان دشنه خوردی بنوش آب خضر تا زنده گردی
41 نویدت میدهم زین آب دلکش که خوش با خضر خان آبی خوری خوش
42 بت بیدار دل ز آن خواب مقصود چو بخت خویشتن بیدار شد زود
43 بجست از خوابگهٔ بی صبر و آرام چو مرده کاب حیوان یابد از جام
44 پرستاران محرم را طلب کرد بگفت این خواب و دلها پر طرب کرد
45 دلش را تازه گشت امیدواری زمانی باز رست از بیقراری
46 از آن پس زان نمایش یاد میداشت بدان امید دل را شاد میداشت
47 در آن شب کان صنم را حالت این بود خضرخان نیز همچون او غمین بود
48 در آن بود از دل صبر و آرام که ایوان بشکند یا بر درد بام
49 چو درمانده شود مرد از دل تنگ ز دلتنگی کند با بام و در جنگ
50 عجب داغیست داغ عشقبازی که باشد سوزش جان دلنوازی
51 گرفتاری که رنج عاشقی برد هم از دل زنده گشت و هم ز دل مرد
52 نهاد از سر غرور پادشاهی در آمد چون گدایان در گدائی
53 که ای دانندهٔ راز درونم درین حسرت، تو میدانی که چونم؟
54 به سر عارفان حضرت پاک به درد عاشقان در سینهٔ چاک
55 به خوناب دو چشم مستمندان بتا پاک درون دردمندان
56 به پرهیز جوانان در جوانی به عیش کودکان در پاک جانی
57 به جانهای که هست از سوزشان ذوق به دلهائی که خاکستر شد از شوق
58 بدان عاشق که مرد از وصل محروم به مشتاقی که هجرش گشت مظلوم
59 به فرهادی که زیر کوه غم مرد به مجنونی که با خود کوه غم برد
60 بدان حالی که سامانش نباشد بدان دردی که درمانش نباشد
61 که بخشایش کنی بر مستمندی ز دردی وا رهانی دردمندی
62 ز حد بگذشت شبهای جدائی چراغم را تو بخشی روشنائی
63 اگر کامم ته دریاست نایاب به کام من رسان چون شربت آب
64 به کام دل رسان دل دادهای را برآور کار کار افتادهای را
65 دل غمناک شه بود اندرین راز که ناگه هاتفی در دادش آواز
66 که خوش باش ای ز هجر آزار دیده خرابیهای دل بسیار دیده
67 بشارت میرسانم ز آسمانت که گشت ایمن ز هر اندیشه جانت
68 چو بشنید این بشارت عاشق مست هم از پا اوفتاد و هم شد از دست
69 بماند افتاده چون گنجشک بی بال چه از شادی، چه از حیرت، چه از حال