1 عاشقی را جگری میباید احتمال خطری میباید
2 نتوان رفت در این ره با پای عشق را بال و پری میباید
3 گریهٔ نیم شبی در کار است دود آه سحری میباید
4 دیده را آب ده از آتش دل عشق را چشم تری میباید
5 نبری پی سوی بینام و نشان خبری یا اثری میباید
6 از تو تا اوست رهی بس خونخوار راه رو را جگری میباید
7 تو نهٔ مرد چنین دریائی رند شوریده سری میباید
8 بر تنت بار ریاضت کم نه روح را لاشه خری میباید
9 دست در دامن آگاهی زن سوی او راهبری میباید
10 نتوانی تو بخود پی بردن مرد صاحب نظری میباید
11 چشم و گوش تو بشرک آلوده است چشم و گوش دگری میباید
12 هست هر قافله را سالاری هر کجا باست سری میباید
13 ناز پرورد کجا عشق کجا عشق را شور و شری میباید
14 چون مگس چند زند بر سر دست فیض را لب شکری میباید
15 عاقبت نخل امید ما را از وصال تو بری میباید