1 عمری که نه با تست کسش عمر نخواند آنرا که تو در دام کشی کس نرهاند
2 گر بر تن مجنون تو صد سلسله باشد چون رخ بنمایی همه در هم گسلاند
3 زین دل مطلب صبر، که از روی تو دوری مشکل بتوان کردن و او خود نتواند
4 از طالع خود بر سرگنجی بنشینم روزی اگرم با تو به کنجی بنشاند
5 دادم دل خود را بدو چشم تو ولیکن کس نیست که از چشم تو دادم بستاند
6 از گردش ایام توقع نه چنین بود کم زهر فراق تو چنین زود چشاند
7 دل بود که از واقعهٔمن خبری داشت و آن به که خود این واقعه دل نیز نداند
8 از غم نتوانم که نویسم سخن خود ور نیز نویسم سخن خود، که رساند؟
9 پندار که: صد نامه و قاصد بفرستم در شهر شما قصهٔ درویش که خواند؟
10 دل در لب شیرین تو بست اوحدی، ای جان مگذار که ایام به تلخی گذراند