1 شوخی که خطش آیهٔ فرخ فالی است نادیدن آن موجب سد بد حالی است
2 تا شمع رخش نهان شد از پیش نظر شد دیده تهی ز نور و جایش خالی است
1 شد یار به اغیار دل آزار مصاحب دیدی که چه شد با چه کسان یار مصاحب
2 رنگین شدن بزم من از یار محال است زین گونه که گردیده به اغیار مصاحب
1 تاب رخ او مهر جهانتاب ندارد جز زلف کسی پیش رخش تاب ندارد
2 خواب آورد افسانه و افسانهٔ عاشق هر کس که کند گوش دگر خواب ندارد
1 خانه پر بود از متاع صبر این دیوانه را سوخت عشق خانه سوز اول متاع خانه را
2 خواه آتش گوی و خواهی قرب، معنی واحد است قرب شمع است آنکه خاکستر کند پروانه را