1 شوخی که نگاه بر عذارش بندند شمعی است که بر شعله تارش بندند
2 تا چند شکفته ماند آن دسته گل کز شاخ بچینند و به خارش بندند
1 در خون دیده گشته تنم بسمل تو نیست زین مرحمت ملاف که کار دل تو نیست
2 از آبگینه حوصله ما تنک تر است صبر از دلی طلب که درو منزل تو نیست
1 کردم ز شکوه منع دل زار خویش را انداختم به روز جزا کار خویش را
2 وقت نظاره بت پرهیزکار خوش شویم به گریه دیده خون بار خویش را
1 ازین ویرانه تر می خواستم ویرانه خود را ازین ویرانه بیرون می برم دیوانه خود را
2 حریفان نشئه مهر و محبت را نمی دانند به دست دشمن خود می دهم پیمانه خود را