1 شوخی که نگاه بر عذارش بندند شمعی است که بر شعله تارش بندند
2 تا چند شکفته ماند آن دسته گل کز شاخ بچینند و به خارش بندند
1 حریف دردی و صافی نیی خطا اینجاست تمیز ناخوش و خوش می کنی بلا اینجاست
2 بغیر دل همه نقش و نگار بی معنی است همین ورق که سیه گشته مدعا اینجاست
1 مانند سراب بند بر پا بیهوده شدیم دشت پیما
2 بی بحر نموده شکل ساحل بی آب نموده موج دریا
1 در پرده ره ندادند وقت سخن صبا را من نیک می شناسم پیغام آشنا را
2 عیش دیار غربت چون برق در گذار است نتوان به قید کردن ذوق گریزپا را