1 شوخی که کند طره پریشان به عبث از دور زمن برد دل و جان به عبث
2 اکنون که به نزدیک من آمد دیدم هم این به عبث دادم و هم آن به عبث
1 با غیر ز می پر است جامت شادیم به عیش ناتمامت
2 اندیشه ی مرهم ارکند دل گو لذت زخم او حرامت
1 سر کویی که هرگز ره ندارد پادشاه آنجا گدای بینوایی را که خواهد داد راه آنجا
2 کشد گر بی گناهان را نمی اندیشد از محشر که داند نیست خوبان را عقابی زین گناه آنجا
1 روشن از شعلهٔ دل عارض جانانهٔ ماست شمع را روشنی از آتش پروانهٔ ماست
2 حاجتی نیست که پرسی ز کسی در همه شهر خانهای را که ندانی تو همین خانهٔ ماست
شماره موبایل خود را وارد کنید:
کد ارسالشده به