-
لایک
-
ذخیره
- شاعر
- عکس نوشته
- ثبت کامنت
- دیگر شعرها
1 ای دل سرگشته شده در طلب یاوه روی چند بگفتم که مده دل به کسی بیگروی
2 بر سر شطرنج بتی جامه کنی کیسه بری با چو منی ساده دلی خیره سری خیره شوی
3 برد همه رخت مرا نیست مرا برگ کهی آنک ز گنج زر او من نرسیدم به جوی
4 تا بخورد تا ببرد جان مرا عشق کهن آن کهنی کو دهدم هر نفسی جان نوی
5 آن کهنی نوصفتی همچو خدا بیجهتی خوش گهری خوش نظری خوش خبری خوش شنوی
6 خرمن گل گشت جهان از رخت ای سرو روان دشمن تو جو دروی یار تو گندم دروی
7 جذب کن ای بادصفت آب وجود همه را برکش خورشیدصفت شبنمهای رازگوی
8 ای تو چو خورشید ولی نی چو تفش داغ کنی ای چو صبا بالطفی نی چو صبا خیره دوی
9 گر صفتی در دل من کژ شود آن را تو بکن شاخ کژی را بکند صاحب بستان به خوی
10 گر چه شود خانه دین رخنه ز موش حسدی موش کی باشد برمد از دم گربه به موی
11 سبز شود آب و گلی چون دهدش وصل دلی دلبر و دل جمع شدند لیک نباشند دوی
12 پیشتر آ تا که نه من مانم این جا نه سخن ظلمت هستی چه زند پیش صبوح چو تویی