-
لایک
-
ذخیره
- شاعر
- عکس نوشته
- ثبت کامنت
- دیگر شعرها
1 متاز ای دل سوی دریای ناری که میترسم که تاب نار ناری
2 وجودت از نی و دارد نوایی ز نی هر دم نوایی نو برآری
3 نیستانت ندارد تاب آتش وگر چه تو ز نی شهری برآری
4 میان شهر نی منشین بر آذر که هر سو شعله اندر شعله داری
5 اگر نی سوی آتش میل دارد چو میل رزق سوی رزق خواری
6 نیاز آتش است آن میل تنها که آتش رزق میخواهد به زاری
7 به هر چت نی بفرماید تو نی کن خلاف نی بکن از شهریاری
8 خلافش کردی و نی در کمین است چو نی کم شد سر دیگر نخاری
9 پدید آید تو را ناگه وجودی نه نی دارد نه شکر آنچ داری
10 یکی نوری لطیفی جان فزایی در او میهای گوناگون کاری
11 گشایی پر و بالی کز حلاوت نمایی لطفهای لاله زاری
12 میان این چنین نوری نماید دگر خورشید و جانها چون ذراری
13 به نور او بسوزی پر خود را ز شیرینی نورش گردی عاری
14 ز ناله واشکافد قرص خورشید که گل گل وادهد هم خار خاری
15 زبان واماند زین پس از بیانش زبان را کار نقش است و نگاری
16 نگار و نقش چون گلبرگ باشد گدازیده شود چون آب واری
17 بر آن ساحل کهاین گلها گدازید اگر خواهی تو مستی و خماری
18 همیگو نام شمس الدین تبریز کز او این کارها را برگزاری