1 دوستکانی داد شاهم جام دریا شکل و من خوردم آن جام و شکوفه کردم و رفتم ز دست
2 هر که در دریا رود گر قی کند عذرش نهند آنکه دریا شد در او گر قی کند معذور است
1 پای گریز نیست که گردون کمانکش است جای فزاع نیست که گیتی مشوش است
2 ماویز در فلک که نه بس چرب مشرب است برخیز از جهان که نه بس خوب مفرش است
1 بخت بدرنگ من امروز گم است یارب این رنگ سواد از چه خم است
2 دلدل دل ز سر خندق غم چون جهانم که بس افکنده سم است
1 زخم زمانه را در مرهم پدید نیست دارو بر آستانهٔ عالم پدید نیست
2 در زیر آبنوس شب و روز هیچ دل شمشادوار تازه و خرم پدید نیست