1 غافلی چند که نقش حق وباطل بستند هرچه بستند بر این طاق و سرا، دل بستند
2 سعی غواص در این بحر جنونپیمایی ست آرمیدنگهری بود به ساحل بستند
3 چون سحر مرهم کافور شهیدان ادب لب زخمیست که از شکوهٔ قاتل بستند
4 پی مقصد به چه امیدکسی بردارد نامهای بود تپش بر پر بسمل بستند
5 شعله تا بال کشد دود برون تاخته است بار ما پیشتر از بستن محمل بستند
6 جوهر گل همه در شوخی اجزا صرف است آنچه از دانهگشودند به حاصل بستند
7 ره نبردم به تمیز عدم و هستی خویش این دو آیینه به هم سخت مقابل بستند
8 عمر چون شمع به واماندگیام طیگردید نامهٔ جادهٔ من بر سر منزل بستند
9 بیتکلٌف نه حبابیست در این بحر نه موج نقش بیحاصلی ماستکه زایل بستند
10 جرأت از محو بتان راست نیاید بیدل حیرت آینه دستیست که بر دل بستند
دیدگاهها **