- لایک
- ذخیره
- شاعر
- عکس نوشته
- ثبت کامنت
- دیگر شعرها
1 بطعنه پیش سگی گفت گربه کای مسکین قبیلهٔ تو بسی تیرهروز و ناشادند
2 میان کوی بخسبی و استخوان خائی بداختری چو تو را، کاشکی نمیزادند
3 برو به مطبخ شه یا بمخزن دهقان بشهر و قریه، بسی خانهها که آبادند
4 کباب و مرغ و پنیر است و شیر، طعمهٔ من ز حیلهام همه کار آگهان بفریادند
5 جفای نان نکشیدست یکتن از ما، لیک گرسنگان شما بیشتر ز هفتادند
6 بگفت، راست نگردد بنای طالع ما چرا که از ازلش پایه، راست ننهادند
7 مرا به پشت سرافکند حکم چرخ، ز خلق شگفت نیست گرم در بروی نگشادند
8 کسی بخانهٔ مردم بمیهمانی رفت که روز سور، کسی از پیش فرستادند
9 بروزی دگران چون طمع توانم کرد مرا ز خوان قضا، قسمت استخوان دادند
10 تو خلق دهر ندانستهای چه بی باکند تو عهدها نشنیدی چه سست بنیادند
11 کسی بلطف، بدرماندگان نظر نکند درین معامله، دلها ز سنگ و پولادند
12 هزار مرتبه، فقر از توانگری خوشتر توانگران، همه بدنام ظلم و بیدادند
13 نخست رسم و ره ما، درستکاری ماست قبیلهٔ تو، در آئین دزدی استادند
14 برای پرورش تن، بدام بدنامی نیوفتند کسانی که بخرد و رادند
15 پی هوی و هوس، نوع خودپرست شما سحر ببصره و هنگام شب ببغدادند
16 ز جور سال و مه ایدوست کس نرست، تمام اسیر فتنهٔ دیماه و تیر و مردادند
17 بچهرهها منگر، خاطر شکسته بسی است عروس دهر چو شیرین و خلق فرهادند
18 من از فتادگی خویش هیچ غم نخورم فتادگان چنین، هیچگه نیفتادند
19 اسیر نفس توئی، همچو ما گرفتاران ز بند بندگی حرص و آز، آزادند
20 تو شاد باش و دل آسوده زندگانی کن سگان، به بدسری روزگار معتادند