- لایک
- ذخیره
- شاعر
- عکس نوشته
- ثبت کامنت
- دیگر شعرها
1 مرغی بباغ رفت و یکی میوه کند و خورد ناگه ز دست چرخ بپایش رسید سنگ
2 خونین به لانه آمد و سر زیر پر کشید غلتید چون کبوتر با باز کرده جنگ
3 بگریست مرغ خرد که برخیز و سرخ کن مانند بال خویش، مرا نیز بال و چنگ
4 نالید و گفت خون دلست این نه رنگ و زیب صیاد روزگار، بمن عرصه کرد تنگ
5 آخر تو هم ز لانه، پی دانه بر پری از خون پر تو نیز بدینسان کنند رنگ
6 در سبزه گر روی، کندت دست جور پر بر بام گر شوی، کندت سنگ فتنه لنگ
7 آهسته میوهای بکن از شاخی و برو در باغ و مرغزار، مکن هیچگه درنگ
8 میدان سعی و کار، شمار است بعد ازین ما رفتگان نبوت خود تاختیم خنگ