1 دوش مرغی به صبح مینالید عقل و صبرم ببرد و طاقت و هوش
2 یکی از دوستان مخلص را مگر آواز من رسید به گوش
3 گفت باور نداشتم که تو را بانگ مرغی چنین کند مدهوش
4 گفتم این شرط آدمیت نیست مرغ تسبیح خوان و من خاموش
1 ضرورتست به توبیخ با کسی گفتن که پند مصلحت آموز کاربندش نیست
2 اگر به لطف به سر میرود به قهر مگوی که هر چه سر نکشد حاجت کمندش نیست
1 شنیدم که وقتی گدازادهای نظر داشت با پادشازادهای
2 همیرفت و میپخت سودای خام خیالش فرو برده دندان به کام
1 بگذشت و چه گویم که چه بر من بگذشت سیلاب محبتم ز دامن بگذشت
2 دستی به دلم فرو کن ای یار عزیز تا تیر ببینی که ز جوشن بگذشت
1 عشقبازی نه من آخر به جهان آوردم یا گناهیست که اول من مسکین کردم
2 تو که از صورت حال دل ما بیخبری غم دل با تو نگویم که ندانی دردم