- لایک
- ذخیره
- شاعر
- عکس نوشته
- ثبت کامنت
- دیگر شعرها
کاروانی در زمین یونان بزدند و نعمت بی قیاس ببردند. ,
بازرگانان گریه و زاری کردند و خدا و پیمبر شفیع آوردند و فایده نبود: ,
3 چو پیروز شد دزد تیره روان چه غم دارد از گریه کاروان
لقمان حکیم اندر آن کاروان بود. ,
یکی گفتش از کاروانیان: مگر اینان را نصیحتی کنی و موعظهای گویی تا طرفی از مال ما دست بدارند که دریغ باشد چندین نعمت که ضایع شود. ,
گفت: دریغ کلمه حکمت با ایشان گفتن: ,
7 آهنی را که موریانه بخورد نتوان برد از او به صیقل زنگ
8 با سیه دل چه سود گفتن وعظ نرود میخ آهنین در سنگ
همانا که جرم از طرف ماست: ,
10 به روزگار سلامت شکستگان دریاب که جبر خاطر مسکین بلا بگرداند
11 چو سائل از تو به زاری طلب کند چیزی بده وگرنه ستمگر به زور بستاند