-
لایک
-
ذخیره
- شاعر
- عکس نوشته
- ثبت کامنت
- دیگر شعرها
1 زنی بودست با حسن و جمالی شب و روز از رخ و زلفش مثالی
2 خوشی و خوبئی بسیار بودش صلاح و زهد با آن یار بودش
3 بخوبی در همه عالم علم بود ملاحت داشت شیرینش هم بود
4 بهر موئی که در زلف آن صنم داشت خم از پنجه فزون و شست هم داشت
5 چو چشم و ابروی او صاد و نون بود دلیلش نصِّ قاطع نه که نون بود
6 چو بگشادی عقیق در فشان را به آب خضر کُشتی سرکشان را
7 صدف گوئی لب خندان او بود که مرواریدش از دندان او بود
8 چو مروارید زیر لعل خندانش گهر داری نمودی دُرّ دندانش
9 زنخدانش چو سیمین سیب بودی ز سیبش قسم خلق آسیب بودی
10 فلک از نقش روی او چنان بود که سرگردان چو عشاقش بجان بود
11 کسانی کز سخن دری فشاندند بنام او را همی «مرحومه» خواندند
12 زنی بودی که دور چرخ گردان شمردیش از شمار شیرمردان
13 مگر شوئی که آن زن داشت ناگاه برای حج روانه گشت در راه
14 یکی کهتر برادر داشت آن مرد ولیکن بود مردی ناجوانمرد
15 وصیت کرد از بهر عیالش که تا تیمار میدارد بمالش
16 بحج شد عاقبت چون این سخن گفت برادر آنچه فرمودش پذیرفت
17 برای حکم او بنهاد تن را بسی تیمارداری کرد زن را
18 شبانروزی بکار او در استاد بنوهر ساعتش چیزی فرستاد
19 نگاهی سوی آن زن کرد یک روز بدید از پرده روی آن دلفروز
20 دلش از دست رفت و سرنگون شد غلط کردم چه گویم من که چون شد
21 چنان در دام آندلدار افتاد که صد عمرش بیک دم کار افتاد
22 بسی با عقل خود زیر و زبر شد ولی هر لحظه عشقش گرمتر شد
23 چو کار او ز زن می بر نیامد دمی با خویشتن می بر نیامد
24 چوغالب گشت عشق و شد خرد زود گشاده کرد با زن کار خود زود
25 بخود خواندش بزور و زر و زاری برون راند آن زن از پیشش بخواری
26 بدو گفتا نداری ازخدا شرم برادر را چنین میداری آزرم
27 ترا دین و دیانت داری اینست برادر را امانت داری اینست
28 برو توبه گزین و با خدا گرد وزین اندیشهٔ فاسد جدا گرد
29 بزن آن مرد گفت این نیست سودت مرا خشنود باید کرد زودت
30 وگرنه، روی تابم از غم تو ترا رسواکنم گیرم کم تو
31 هم اکنون در هلاک اندازمت من بکاری سهمناک اندازمت من
32 زنش گفت از هلاکت نیست باکم هلاک این جهان به زان هلاکم
33 مگر ترسید آن مرد بد افعال که بر گوید برادر را زن آن حال
34 برفت آن شوم و دفع خویشتن را بزر بگرفت حالی چارتن را
35 که تا دادند آن شومان گواهی که کردست از زنا این زن تباهی
36 چو قاضی را قبول افتاد کارش معیّن کرد حالی سنگسارش
37 ببردندش به صحرا بر سر راه روان کردند سنگ از چارسوگاه
38 چو سنگ بی عدد بر زن روان شد گمان افتادشان کز زن روان شد
39 برای عبرت خلق جهانش رها کردند آنجا هم چنانش
40 زن بی چاره بر هامون بمانده میان خاک غرق خون بمانده
41 چو شب بگذشت و روز افتاد آغاز زن آمد وقت صبح اندک بخود باز
42 بزاری و نزاری ناله میکرد ز نرگس ارغوان پر لاله میکرد
43 یک اعرابی بر اُشتر صبح گاهی مگر آن روز میآمد ز راهی
44 شنود آن ناله و بیخویشتن شد فرود آمد ز اُشتر سوی زن شد
45 بپرسیدش که ای زن کیستی تو که همچون مردهٔ میزیستی تو
46 زنش گفتا که من بیمار و زارم عرابی گفت من تیمار دارم
47 نشاندش بر شتر بردش بتعجیل بسوی خانهٔ خود کرد تحویل
48 تعهد کرد بسیاری شب و روز که تا با حال خود شد آن دلفروز
49 دگر ره دلبریش آغاز افتاد ز سر در همدم و همراز افتاد
50 دگر ره تازه شد گلنار رویش ز سر در حلقه زد زنار مویش
51 ز زیر سنگسار او آشکارا چنان آمد که لعل از سنگ خارا
52 عرابی چون جمال او چنان دید بخون خویش حکم او روان دید
53 ز عشق روی او بیخویشتن شد ز دردش پیرهن بر تن کفن شد
54 بزن گفتا که شو جفت حلالم که مُردم، زنده گردان از وصالم
55 زنش گفتا مرا چون شوی باشد چگونه شوی دیگر روی باشد
56 چو از حد درگذشت آن مهربانی بخود خواند آخر آن زن را نهانی
57 زنش گفت ای ز دین پیچیده سر تو نمیترسی ز خشم دادگر تو
58 مرا از بهر حق تیمار بردی کنون فرمان دیو خوار بُردی
59 چو خیری کردهٔ بزیان میاور خلل در کعبهٔ ایمان میاور
60 که چون این را اجابت مینکردم بسی دیدم بلا و سنگ خوردم
61 کنون تو نیز میخوانی بدینم نمیدانی که من چون پاک دینم
62 اگر پاره کنی صد باره شخصم نیاید در تن پاکیزه نقصم
63 برو از بهر یک شهوة که رانی مخر جان را عذاب جاودانی
64 ز صدق آن زن پاکیزه گوهر گرفت آن مرد اعرابیش خواهر
65 پشیمان گشت ازان اندیشه کردن که کار دیو بود آن پیشه کردن
66 غلامی داشت اعرابی سیاهی درآمد آن سیه ناگه ز راهی
67 چو دید او روی زن دل را بدو داد دل وجانش بسوخت و تن فرو داد
68 دلش را وصل آن زن آرزو خاست ولیکن مینشد آن آرزو راست
69 بزن گفتا شبم من تو چو ماهی چرا با من بهم بودن نخواهی
70 زنش گفت این نگردد هرگزت راست که از من خواجهٔ تو این بسی خواست
71 چو او وصلم نیافت آنگاه مه روی کجا یابی تو آخر ای سیه روی
72 غلامش گفت میگردانیم باز ز من نرهی تو تا نرهانیم باز
73 وگر نه حیلتی سازم به مردی که حالی زین وثاق آواره گردی
74 زنش گفت آنچه خواهی کن چه باکست که نندیشم اگر قسمم هلاکست
75 غلام از وی بغایت خشمگین شد ز مهر او چنان بوده چنین شد
76 شبی برخاست از کینی که اوداشت زن خواجه یکی طفل نکو داشت
77 بکُشت آن طفل را در گاهواره پس آنگه برد آن خونین کتاره
78 بزیر بالش آن زن نهان کرد که یعنی خون زن نامهربان کرد
79 سحرگه مادر آن کُشتهٔ زار ز بهر شیردادن گشت بیدار
80 بدید آن طفل را بُرّیده سر باز برآورد از دل پر درد آواز
81 فغانی و خروشی در جهان بست دو گیسو را بریده بر میان بست
82 طلب کردند تاخود آن که کردست چنین بیچاره را بیجان که کردست
83 ز زیر بالش زن آشکاره برون آمد یکی خونین کتاره
84 همه گفتند زن کردست این کار بکُشت این نابکار او را چنین زار
85 غلام و مادر طفل آن جوان را نه چندان زد که بتوان گفت آن را
86 عرابی آمد و گفت ای زن آخر چه بد کردم بجای تو من آخر
87 که کشتی کودکی مانند ماهی نترسیدی ز خون بیگناهی
88 زنش گفت این که در عالم نشان داد خدایت ای برادر عقل ازان داد
89 که تا عقل و خرد را کار بندی که تا از عقل یابی بهرهمندی
90 ببین از چشم عقل ای پاک دامن تو چندینی نکوئی کرده با من
91 گرفته خواهر از بهر خدایم بسی انعامها کرده بجایم
92 مکافات تو این باشد بیندیش ازین کُشتن چه گردد حرمتم بیش
93 عرابی چون خردمند جهان بود بدان گفتار زن هم داستان بود
94 یقینش شد که آن زن بی گناهست ولی آنجا مقامش نه ز راهست
95 بزن گفتا چو افتاد این چنین کار ترا دیدن بدل کرهست ازین بار
96 زنم چون تهمت این بر تو افگند ز تو یاد آیدش هر دم ز فرزند
97 بهر ساعت غم او تازه گردد مصیبت نیز بیاندازه گردد
98 ترا بد گوید و نیکو ندارد وگر من دارمت نیک او ندارد
99 ترا زینجا بباید رفت آزاد نهان سیصد درم حالی بوی داد
100 که این را نفقه کن در راه برخویش درم بستد زن و آورد ره پیش
101 چو لختی رفت آن غم دیده در راه پدید آمد دهی از دور ناگاه
102 کنار راه داری دید بر پای برو گرد آمده مردم زهر جای
103 جوانی را دلی پر خون جگرسوز مگر بر دار میکردند آن روز
104 بپرسید آن زن از مردی که این کیست مرا آگاه کن تا جُرم او چیست
105 بدو گفتند ده خاص امیریست که در بیداد کردن بی نظیریست
106 درین ده عادت آنست ای ممیّز که هر کو از خراجی گشت عاجز
107 کند بردارش این ظالم نگونسار کنون خواهد کشیدش بر سر دار
108 زن او را گفت خود چندش خراجست که این ساعت بدانش احتیاجست
109 بدو گفتند کین هر ساله پیداست خراج او بود سیصد درم راست
110 بدل میگفت زن چون مهربانی که او را باز خر اکنون بجانی
111 چو تو جستی بجان از سنگ وز دار بجان از دار شو او را خریدار
112 بدیشان گفت اگر من بدهم این مال فروشندش بمن، گفتند در حال
113 بایشان داد آن سیصد درم زود که تا شد آن جوان فارغ ز غم زود
114 درم چون داد زن حالی روان شد چو تیری از پی او آن جوان شد
115 چو روی زن بدید از دور، جانش بلب آمد بگردون شد فغانش
116 سراسیمه شد و فریاد میکرد که از دارم چرا آزاد میکرد
117 که گر جان دادمی بر دارناگاه نبودی هرگزم چون عشق این ماه
118 بسی با زن بگفت و سود کی داشت که زن آتش نبود آن دود کی داشت
119 بسی با زن برفت و کرد زاری نیاوردش ازان جز شرمساری
120 زنش گفتا مراعات من اینست من این کردم مکافات من اینست
121 جوان گفتش دلم بُردی و جانی چگونه ازتو سر تابم زمانی
122 زنش گفتا گر از من سر نتابی سر موئی ز وصل من نیابی
123 بسی رفتند و گفتند و شنیدند که تا هر دو بدریائی رسیدند
124 بدان ساحل یکی کشتی گران بود همه پُر رخت و پُر بازارگان بود
125 چون از زن آن جوان نومید درماند یکی بازارگان را پیش خود خواند
126 که دارم یک کنیزک همچو ماهی ندارد جز سرافرازی گناهی
127 ندیدم کس بنافرمائی او مرا تا کی ز سرگردانی او
128 اگرچه نیست کس مثلش پدیدار نیم خوی بدش را من خریدار
129 بسی کوشیدهام تا چند کوشم کنونش گر تو خواهی میفروشم
130 بدان بازارگان ن گفت زنهار مرا از وی مشو هرگز خریدار
131 که شوهر دارم وآزادم آخر رسید از دست او فریادم آخر
132 سخن بازارگان نشنید از وی بدیناری صدش بخرید از وی
133 بصد سختیش در کشتی نشاندند وزانجا در زمان کشتی براندند
134 خرنده چون بدید آن قدّ و دیدار بزیر پرده از جان شد خریدار
135 دران دریا دلش در شور آمد نهنگ شهوتش در زور آمد
136 بزن نزدیک شد آن زن بیفتاد که فریادم رسید ای خلق فریاد
137 مسلمانید و من هستم مسلمان بر ایمانید ومن هستم برایمان
138 من آزادم مرا شوهر بجایست گواه صادقم این دم خدایست
139 شما را مادر و خواهر بود نیز بزیر پرده در دختر بود نیز
140 کسی این بدگر اندیشد بر ایشان شود حال شما بیشک پریشان
141 چو نپسندید ایشان را درین کار مرا از چه پسندید این چنین بار
142 غریب و عورة و درویش و خوارم ضعیف و عاجز و زار ونزارم
143 مرنجانید این جان سوز را بیش که فردائیست مر امروز را پیش
144 چو بود آن زن نکوگوی و نکو دل بسوخت آن اهل کشتی را بدو دل
145 بیکبار اهل کشتی یار گشتند نگه دار زن غمخوار گشتند
146 ولی هر کس که روی او بدیدی بصد دل عشق روی او خریدی
147 بآخر اهل آن کشتی بیکبار شدند القصّه بر وی عاشق زار
148 بسی با یک دگر گفتند از وی بسی آن عشق بنهفتند از وی
149 چو هر دل را بدو بود اشتیاقی بیک ره جمله کردند اتّفاقی
150 که آن زن را فرو گیرند ناگاه برآرند آرزوی خود باکراه
151 چو زن از حال آن شومان خبر یافت همه دریا زخون دل جگر یافت
152 زیان بگشاد کای دانای اسرار مرا از شرِّ این شومان نگه دار
153 ندارم از دو عالم جز تو کس را ازین سرها برون بر این هوس را
154 اگر روزی کنی مرگم توانی که مردن به بود زین زندگانی
155 خلاصی ده مرا یا مرگ امروز که من طاقت ندارم اندرین سوز
156 مرا تا چند گردانی بخون در نخواهی یافت از من سرنگون تر
157 چو گفت این قصّه و بی خویشتن شد ازان زن آب دریا موج زن شد
158 برآمد آتشی زان آب سوزان که دریاگشت چون دوزخ فروزان
159 بیک دم اهل کشتی را بیکبار بگردانید در آتش نگونسار
160 همه خاکستری گشتند در حال ولیکن ماند باقی جمله را مال
161 یکی بادی درآمد از کرانه به شهری کرد کشتی را روانه
162 زن آن خاکستر از کشتی بینداخت چو مردان خویشتن را جامهٔ ساخت
163 که تا برهد ز دست عشق بازی کند بر شکل مردان سرفرازی
164 بسی خلق آمدند از شهر در راه غلامی را همی دیدند چون ماه
165 بتنهائی دران کشتی نشسته جهانی مال با وی تنگ بسته
166 بپرسیدند ازان خورشید رخ حال که تنها آمدی با این همه مال
167 بدیشان گفت تا شه نایدم پیش نگویم با دگر کس قصّهٔ خویش
168 خبر دادند ازو شه را که امروز غلامی در رسید الحق دلفروز
169 بتنهائی یکی کشتی پر از مال بیاورده نمیگوید دگر حال
170 ترا میخواهد او تا حال گوید حدیث کشتی و آن مال گوید
171 تعجّب کرد شاه و شد روانه بیامد پیش آن ماه زمانه
172 تفحّص کرد حالش شاه هُشیار چنین گفت او که ما بودیم بسیار
173 به کشتی در نشستیم و بسی راه بپیمودیم دایم گاه و بیگاه
174 چو بیکاران آن کشتیم دیدند بشهوة جمله مهر من گزیدند
175 ز حق درخواستم تا حق چنان کرد که دفع شرِّ مُشتی بد گمان کرد
176 درآمد آتشی و جمله را سوخت مرا برهاند و جانم را بر افروخت
177 ببین اینک یکی برجایگاهست که مردم نیست انگشت سیاهست
178 مرا زین عبرتی آمد پدیدار نیم من مال دنیا را خریدار
179 همه برگیر مال بیشمارست ولی یک حاجتم از تو بکارست
180 که سازی بر لب این بحرم امروز عبادت را یکی معبد دلفروز
181 بکوئی کز پلید و پاک دامن نباشد هیچ کس را کار با من
182 که تا چون داد دست اینجا نشستم شبانروزی خدا را میپرستم
183 شه و لشکر چو گفتارش شنیدند کرامات و مقاماتش بدیدند
184 چنانش معتقد گشتند یکسر که از حکمش نه پیچیدند یک سر
185 چنانش معبدی کردند بر پای که گفتی خانهٔ کعبهست بر جای
186 در آنجا رفت و شد مشغول طاعت بسر میبرد عمری در قناعت
187 چو در دام اجل افتاد آن شاه وزیران و سپه را خواند آنگاه
188 بدیشان گفت آن آید صوابم که چون من روی از دنیا بتابم
189 شما را این جوان زاهد آنگاه بود بر جای من فرمان ده و شاه
190 که تا آسوده گردد زو رعیّت بجای آرید ای قوم این وصیت
191 بگفت این و بر آمد جان پاکش فرو برد این زمین در زیر خاکش
192 بیکبار آن وزیران جمع گشتند رعایا و امیران جمع گشتند
193 بر آن زن شدند و راز گفتند ز شاهش آن وصیت باز گفتند
194 بدو گفتند هر حکمی که خواهی توانی چون تراست این پادشاهی
195 نکرد البتّه زن رغبت بدان کار که زاهد کی تواند شد جهاندار
196 بدو گفتند ای عابد نشانه جهانداری گزین چند از بهانه
197 بدیشان گفت زن چون نیست چاره مرا باید زنی چون ماه پاره
198 یکی دختر بود جفت حلالم که میآید ز تنهائی ملالم
199 بزرگانش چنین گفتند کای شاه ز ما هر کس که خواهی دختری خواه
200 بدیشان گفت صد دختر فرستید ولیکن جمله با مادر فرستید
201 که تامن نیز هر یک را ببینم ز جمله آنک خواهم بر گزینم
202 بزرگانش بعشق دل همان روز فرستادند صد دختر دلفروز
203 همه با مادر خود پیش رفتند ز شرم خویش بس بیخویش رفتند
204 نمود آن زن بدیشان خویشتن را که شاهی چون بود شایسته زن را
205 بگوئید این سخن با شوهران باز رهانیدم ازین بار گران باز
206 زنان سرگشته عزم راه کردند بزرگان را ازان آگاه کردند
207 که و مه هرکسی کان میشنودند ز حال زن تعجب مینمودند
208 فرستادند پیش او زنی باز که چون هستی ولی عهد سرافراز
209 کسی را بر سر ما شاه گردان وگرنه پادشاهی کن چو مردان
210 کسی را برگزید از جمله مقبول وزان پس شد بکار خویش مشغول
211 بدست خویش شاهی کرد بر پای نجنبید از برای ملک از جای
212 تو باشی ای پسر از بهر نانی کنی زیر و زبر حال جهانی
213 نجنبید از برای ملک یک زن ز مردان این چنین بنمای یک تن
214 شنید آوازهٔ آن زن جهانی که هست اندر فلان جائی فلانی
215 نظیرش مستجاب الدّعوه کس نیست زنی کو را ز مردان هم نفس نیست
216 بسی مفلوج از انفاسش چنان شد که با راه آمد و پایش روان شد
217 بسی شد در جهان آوازهٔ او نمیدانست کس اندازهٔ او
218 چو از حج باز آمد شوی آن زن ندید از هیچ سوئی روی آن زن
219 بیک ره کدخدائی دید ویران برادر گشته نابینا و حیران
220 بر او نه دست میجُنبید نه پای که مقعد گشته بود و مانده بر جای
221 شب و روزش غم آن زن گرفته عذاب دوزخش دامن گرفته
222 گه از حق برادر جانش میسوخت گهی از درد بی درمانش میسوخت
223 برادر حال زن پرسید ازو باز سخن پیش برادر کرد آغاز
224 که کرد آن زن زنا با یک سپاهی بدادند ای عجب قومی گواهی
225 چو بشنید این سخن زان قوم قاضی بحکم سنگ سارش گشت راضی
226 بزاری سنگ سارش کرد آنگاه تو باقی مان که او برخاست از راه
227 چو بشنید این سخن آن مرد مهجور شد از مرگ و فسادش سخت رنجور
228 چو هم بگریست هم بر خویشتن زد بکُنجی رفت و ماتم کرد و تن زد
229 برادر را چو میدید آنچنان زار نکردش هیچ عضو الا زبان کار
230 بدو گفتا که ای بی دست و بی پای شنیدم من که این ساعت فلان جای
231 زنی مشهور همچون آفتابست که پیش حق دعایش مستجابست
232 بسی کور از دعایش دیده ور شد بسی مفلوج عاجز ره سپر شد
233 اگر خواهی برم آنجایگاهت مگر باز آورد آن زن براهت
234 دل آن مرد خوش شد گفت بشتاب شدم از دست اگر خواهیم دریاب
235 مگر آن مرد نیک القصّه خر داشت بران خر بست او را راه برداشت
236 رسیدند از قضا روزی دران راه بر آن مرد اعرابی شبانگاه
237 چو بود آن مرد اعرابی جوان مرد دران شب هر دو تن را میهمان کرد
238 درآمد مرد اعرابی بگفتن کز اینجا تا کجا خواهید رفتن
239 بدو گفتا شنیدم ماجرائی که میگوید زنی زاهد دعائی
240 که نابینا بسی و مبتلا هم ازو به شد بتعویذ و دعا هم
241 مرا نیز این برادر گشت بیمار به مفلوجی و کوری شد گرفتار
242 برآن زن برم او را، مگر باز رونده گردد و صاحب بصر باز
243 بدو گفت آنگه اعرابی که یک چند زنی افتاد اینجا بس خردمند
244 غلام من برد او را بزوری ازان شومی شد او مفلوج و کوری
245 کنون او را بیارم با شما نیز مگر به گردد او هم زان دعا نیز
246 شدند آخر بسی منزل بریدند دران ده سوی آن منزل رسیدند
247 که میکردند بر دار آن جوان را وثاقی بود بگرفتند آن را
248 وثاقی لایق آن کاروان بود که ملک آن جفاپیشه جوان بود
249 جوان بود ای عجب بر جای مانده نه بینائی نه دست و پای مانده
250 بهم گفتند حال ما هم اینست که ما را این متاعست و غم اینست
251 چو هم این نقد ما را حاصل آمد سزد کین جای ما را منزل آمد
252 جوان را نیز مادر بود بر جای چو دید القصّه دو بیدست و بیپای
253 ز رنج و مبتلائیشان خبر خواست فرو گفتند حالی آن خبر راست
254 بسی بگریست آن مادر که من نیز پسر دارم یکی چون این دو تن نیز
255 بیایم با شما، بر جَست او هم پسر را بر ستوری بست محکم
256 بهم هر سه روان گشتند در راه که تا رفتند پیش زن سَحَرگاه
257 سحرگاهی نفس زد صبح دولت برون آمد زن زاهد ز خلوت
258 بدید از دور شوی خویشتن را ز شادی سجده آمد کار زن را
259 بسی بگریست زن گفتا کنون من ز خجلت چون توانم شد برون من
260 چه سازم یا چه گویم شوی خود را که نتوانم نمودن روی خود را
261 چو از پس تر نگه کرد آن سه تن دید سه خصم خون جان خویشتن دید
262 بدل گفت او که اینم بس که شوهر گوا با خویش آوردست همبر
263 بدین هر سه که بس صاحب گناهند دو دست و پای این هر سه گواهند
264 چو چشم هر سه میبینم چه خواهم چه میگویم گواهم بس الهم
265 زن آمد بس نظر بر شوی انداخت ولیکن برقعی بر روی انداخت
266 بشوهر گفت بر گو خود چه خواهی جوابش داد آن مرد الهی
267 که اینجا آمدم بهر دعائی که دارم کور چشمی مبتلائی
268 زنش گفتا که مردیست این گنه کار اگر آرد گناه خود باقرار
269 خلاصی باشدش زین رنج ناساز وگرنه کور ماند مبتلا باز
270 بپرسید از برادر مرد حاجی که چون درمانده و پُر احتیاجی
271 گناه خود بگو تا رسته گردی وگرنه جفت غم پیوسته گردی
272 برادر گفت درد و رنج صد سال مرا بهتر ازین بر گفتن حال
273 بسی گفتند تا آخر به تشویر ز سر تا پای کرد آن حال تقریر
274 منم زین جرم گفتا مانده برجای کنون خواهی بکُش خواهی ببخشای
275 برادر چون براندیشید لختی اگر چه آن برو افتاد سختی
276 بدل گفتا چو زن شد ناپدیدار برادر را شَوَم باری خریدار
277 ببخشید آخرش تا زن دعا کرد بیک ساعت ز صد رنجش رها کرد
278 رونده گشت و پس گیرنده شد باز ز سر دو چشم او بیننده شد باز
279 پس آنگه از غلام آن خواجه درخواست که برگوید گناه خویشتن راست
280 غلامش گفت اگر قتلم کنی ساز نیارم گفت جرم خویشتن باز
281 پس اعرابی بدو گفتا بگو راست که امروز از من این خوف تو برخاست
282 ترا من عفو کردم جاودانه چه میترسی چه میآری بهانه
283 بگفت القصّه آن راز آشکاره که طفلت کُشتم اندر گاهواره
284 نبود آن زن دران کشتن گنه کار ز فعل شوم خود گشتم گرفتار
285 چو صدقش دید زن حالی دعا کرد همش بیننده هم حاجت روا کرد
286 پسر را پیش برد آن پیرزن نیز بگفت آن مرد جُرم خویشتن نیز
287 بدو گفتا زنی شد چاره سازم که ناگاهی خرید از دار بازم
288 خریده زن بجانم باز وانگاه منش بفروختم شد قصّه کوتاه
289 دعا کرد آن زنش تا آن جوان نیز بیک دم دیده ور گشت و روان نیز
290 ازان پس جمله را بیرون فرستاد به شوهر گفت تا آنجا بایستاد
291 به پیش او نقاب از روی برداشت بزد یک نعره شویش تا خبر داشت
292 برفت از خویش چون با خویش آمد زن نیکو دلش در پیش آمد
293 بدو گفتا چه افتادت که ناگاه شدی نعره زنان افتاده در راه
294 بدو گفتا یکی زن داشتم من ترا این لحظه او پنداشتم من
295 ز تو تا او همه اعضا چنانست که نتوان گفت موئی درمیانست
296 بعینه آن زنی گوئی بگفتار بدیدار و به بالا و برفتار
297 اگر او نیستی ریزیده در خاک زن خود خواندیت این مرد غمناک
298 زنش گفتا بشارت بادت ای مرد که آن زن نه خطا و نه زنا کرد
299 منم آن زن که در دین ره سپردم نگشتم کشته از سنگ و نه مُردم
300 خداوند از بسی رنجم رهانید بفضل خود بدین کُنجم رسانید
301 کنون هر لحظه صد منّت خدا را که این دیدار روزی کرد ما را
302 به سجده اوفتاد آن مرد در خاک زبان بگشاد کای دارندهٔ پاک
303 چگونه شکر تو گوید زبانم که نیست آن حد دل یا حد جانم
304 برفت و خواند همراهان خود را بگفت آن قصه و آن نیک و بد را
305 علی الجمله خروشی و فغانی برامد تا فلک از هر زبانی
306 غلام و آن برادر وان جوان نیز خجل گشتند اما شادمان نیز
307 چو اوّل آن زن ایشان را خجل کرد به آخر مال شان داد و بحل کرد
308 چو گردانید شوی خویش را شاه به اعرابی وزارت داد آنگاه
309 چو بنهاد آن اساس بر سعادت هم آنجا گشت مشغول عبادت