1 گر مرد رهی، تو چند بیراه روی؟ اندر پی این منصب و این جاه روی؟
2 تا کی ز برای زر و سیم دنیا بر اسب نشینی، به در شاه روی؟
1 گفتم که: لبت، گفت: شکر میگویی گفتم که: رخت، گفت: قمر میگویی
2 گفتم که: شنیدم که دهانی داری گفتا که: ز دیده گو، اگر میگویی
1 تا چند گریزم و به نازم خوانی؟ من فاش گریزم و به رازم خوانی
2 بس دست خجالت چو مگس بر سر خود خواهم زدن آن روز که بازم خوانی
1 گه وسمه بر ابروی سیاه اندازی گه زلف بر آن روی چو ماه اندازی
2 اینها همه از چه؟ تا به بازی دل من خوش بر زنخ آوری، به چاه اندازی
1 تا کی به غم، ای دل، خوی حسرت ریزی؟ زو جان نبری گر ز غمش نگریزی
2 خصمان تو بیمرند،در معرضشان آخر به مراغهای چه گرد انگیزی؟