1 ای دوست اگر گوهر کان میطلبی در بوتهٔ دل نقد روان میطلبی
2 تصعید یقین میکن و تقطیر سرشک گر زانک ز کیمیا نشان میطلبی
1 از بس که غم دنییِ مردار خوری نه کار کنی و نه غم کار خوری
2 سرمایهٔ تو از همه عالم عمری است بر باد مده که غصّه بسیار خوری
1 یک حاجت بیدلی روا مینکنند یک وعدهٔ عاشقی وفا مینکنند
2 این است غم ما که درین تنها[ی]ی ما را به غم خویش رها مینکنند