1 پیری ز خرابات برون آمد مست سجّاده به کول و کوزهٔ باده به دست
2 گفتم پیرا تو را به دل ایمان هست؟ ایمان به دل اندر است و دل نیست به دست
1 ماییم [و] حدیث زهد و طامات امشب شب روز کنیم در خرابات امشب
2 بگذر تو ز زهد وز کرامات امشب تا برگذریم بر خرابات امشب
1 ما جامه نمازی به لب خُم کردیم خود را به می ناب بمردم کردیم
2 در کنج خرابات بیابیم مگر آن عمر که در مدرسهها گم کردیم
1 ای کرده مرا عشق تو در عالم فاش افکنده مرا تو در میان اوباش
2 شهری خبر است که زاهدی شد قلّاش چون پرده دریده شد کنون ما را باش
1 زین سان که منم گر تو تویی آخر کار ما را بَدَل سجاده باشد زنّار
2 در پای خودم فتاده بینی یکبار از دست قدح فتاده ور سر دستار
1 ای ساقی از آن بادهٔ دوشینه بیار کاندر سر من هست از آن باده خمار
2 مستی چو مرا زخویشتن برهاند آن به که من البته نباشم هشیار
1 در میکده جز به می وضو نتوان کرد و آن نام که زشت شد نکو نتوان کرد
2 افسوس که این پردهٔ مستوری ما از بس که دریده شد رفو نتوان کرد
1 گر نام نباشد به جهان ننگ اینک ور صلح نباشد به جهان جنگ اینک
2 ساقی می لعل و ارغوان رنگ اینک ای هرکه نمیخورد سر و سنگ اینک
1 در میکده چون جمال معشوقهٔ ماست باز آمدن از کعبه به بتخانه رواست
2 هر کعبه کزو بوی ندارد کنش است با او همه بتخانه شده کعبهٔ ماست
1 هان ای ساقی درافکن آن باده به جام باشد که شوم پخته از آن بادهٔ خام
2 سرمست به کام دل بپویم دو سه گام تا کی غم نام و ننگ و مه ننگ و مه نام