1 خواهی که بیابد دل تو ملک ابد یا کشف شود بر دلت اسرار احد
2 تا آن ساعت که در نهندت به لحد باید که تو آن کنی که گوید «اوحد»
1 پیوسته چو باشی تو به بازی مشغول هرگز بر حق نباشدت هیچ قبول
2 انگار که امروز قیامت برخاست گویند چه کرده ای، چه گویی تو فضول
1 از عمر عزیز خود دریغا که بسی ضایع کردی به هرزه در هر هوسی
2 یک یک نفس از تو می شود بی حاصل آنگه شوی آگه که نماند نفسی
1 گیرم که دل از بدی نمی پالایی باری دل را به بد چه می آلایی
2 عمر تو نفس نفس همی کاهد و تو در هر چه زیان تست می افزایی
1 بستردنی است هر چه بنگاشته ام وافکندنی است هر چه برداشته ام
2 سودا بوده است هر چه پنداشته ام دردا که به عشوه عمر بگذاشته ام
1 هر لحظه دلم در طلب دلداری هر دم بودم با دگری بازاری
2 شد عمر زدست و برنیامد کاری آری چه کنم چنین نهادند کاری
1 یکچند دویدیم نه بر راه صواب برداشته از روی خرد پاک نقاب
2 اکنون که همی باز کنم چشم زخواب هم نامه سیه بینم و هم عمر خراب
1 در عمر درنگ نیست ممکن، بشتاب آن قدر که ممکن است از وی دریاب
2 ترسم که چو خواجه سر برآرد از خواب عمری یابد گذشته و خانه خراب
1 چون رفت رقیب عمر دریاب ای دل زین بیش مکن به لهو اشتاب ای دل
2 از دست برفت عمر دریاب ای دل ور مرده نئی درآی از خواب ای دل
1 دردا که به هرزه زندگانی بگذشت وندر شب غم روز جوانی بگذشت
2 افسوس که عمرم که ازو هر نفسی صد جان ارزد به رایگانی بگذشت