1 بدخواه کسی به مقصد خود نرسد یک ظن نبرد تا به خودش صد نرسد
2 من نیک تو خواهم و تو بدخواه منی تو نیک نبینی و مرا بد نرسد
1 تا تو دل را زکبر و زشهوت و آز وز حقد و حسد بجملگی نکنی باز
2 بویی ز وصال او نیابی هرگز خواهی تو به روزه باش و خواهی به نماز
1 گر کعبه کنی خراب از بدخویی وز آب جفا نقش شریعت شویی
2 باشد به از آن که همنشین خود را در پیش ستایی وز پس بدگویی
1 این جلوه گری به خلق راهی دگر است بنمودن خویش پایگاهی دگر است
2 مقصود تو از گوشه کلاهی دگر است از ره دوری که راه راهی دگر است
1 آن را که هوای نفس او معبود است با خلق تو بودنش همه مقصود است
2 من بندهٔ آن کسم که در چهرهٔ خود آن رنگ نماید که در او موجود است
1 مردم همه از زرق و فسون محرومند وز جان و دل بوقلمون محرومند
2 اندیشهٔ تو جان و جهانی ارزد سبحان الله که خلق چون محرومند
1 رازت همه دارای فلک می داند کز موی به موی و رگ به رگ می داند
2 گیرم که به زرق خلق را بفریبی با او چه کنی که یک به یک می داند
1 در دل همه شرک و روی بر خاک چه سود زهری که به جان رسید تریاک چه سود
2 ای غرّه به ظاهرت که آراسته ای با نفس پلید جامهٔ پاک چه سود
1 دوری ز برادرِ نه صادق بهتر دوری زبرادر منافق بهتر
2 خاک قدم یار موافق حقّا از خون برادر منافق بهتر
1 یاران زمانه پیچ پیچند همه سودازدگان بی علاجند همه
2 بر هیچ مرید بد به هیچی منگر قصّه چه کنم دراز، هیچند همه