1 گر معترفی به زشتخویی نیکی گر عیب کسی دگر نجویی نیکی
2 بد گفتن و نیک بودنت کاری نیست گر بد باشی و بد نگویی نیکی
1 ای دل زنفاق درگذر تا برهی بر صدق همی دار نظر تا برهی
2 غم می خوری و نان نگه می داری رو غم مخور و نان بخور تا برهی
1 آخر نه به عالم آدمی زآن آمد کاو همچو بهایم خورد و آشامد
2 نه کار تو آنگهی به خیر انجامد کز لطف تو دل شکسته ای آرامد؟
1 هر چند که از دست تو آید که کنی بر هیچ کسی جفا نباید که کنی
2 یکبار تواند پس تو با خود جَور شاید که کنی آنچ نشاید که کنی
1 در راه نفاق اگر بتی بتراشی در پیش نهی و جان برو می پاشی
2 به زآن باشد که در ره قلّاشی دعوی کنی و دل سگی بخراشی
1 چون گل به میان خار می باید زیست با دشمن دوست وار می باید زیست
2 خواهی که سخن زپرده بیرون نشود در پردهٔ روزگار می باید زیست
1 مردم نشود به گوش و چشم و بینی مردم آن است کزو نکویی بینی
2 کردار تو آیینهٔ اعمال تو شد تا هرچه بکرده ای درو می بینی
1 سنّت کردی فریضهٔ حق مگذار وآن لقمه که داری از کسی باز مدار
2 مازار کسی را وتو از کس مازار من ضامن آخرت برو باده بیار
1 گر عاقلی آزاد شو از بند هوس در راه خدا خرج کن این یک دو نفس
2 از بهر دو روزه دولت عاریتی عاقل نه برنجد نه برنجاند کس
1 آزار طلب مکن که آزار این است بگذار خرابی که خرابات این است
2 آن نیست کرامات که بار تو کشند بار همه کس کش که کرامات این است