1 صد بار بگفتم این دل سوخته را کآبی برزن آتش افروخته را
2 نشنید و به باد خاکساری برداد این جانِ به صد خون دل اندوخته را
1 من پیرو طبعم این ضلالت زآن است بی حاصلم از عمر ملالت زآن است
2 از بی سودی نمی خورم چندین غم سرمایه زیان است خجالت زآن است
1 در باغ وجودم چو گیاهی بنماند وز لشکر صبرم چو سپاهی بنماند
2 تا خرمن عمر بود من خفته بدم بیدار کنون شدم که کاهی بنماند
1 گفتم به گه کار به کار آید یار وندر غم عشق غمگسار آید یار
2 کی دانستم که در وفاداری من برحسب مزاجِ روزگار آید یار
1 ای دل چه نشسته ای درین ویرانه نزدیک آمد که پر شود پیمانه
2 امروز بکن چاره وگرنِه فردا سودت نکند ندامت و افغانه
1 افسوس که عمر رفت بر بیهوده هم لقمه حرام هم نفس آلوده
2 فرمودهٔ ناکرده پشیمانم کرد هیهات زکرده های نافرموده
1 دل از پی آب و نان در آتش نبود چون حال پریشان و مشوش نبود
2 پیرانه به کنجی به سکونت بنشین کز موی سپید کودکی خوش نبود
1 هر پیر که دل به عشرت و لهو سپرد یا حرف سکون زتختهٔ لَهو ستُرد
2 او مرده بود حقیقتی از پی آنک روشن گردد چراغ چون خواهد مُرد