1 تا زآینه زنگ را کسی نزداید ممکن نبود که قابل نفس آید
2 نفس آینهٔ عقل تو شد پاکش دار کز پاکی تو تو را به تو بنُماید
1 آن باش که دلها به تو مایل گردد تا هرچ بداست از تو زایل گردد
2 اوصاف ذمیمه را زخود بیرون کن تا روح تو در جسم تو کامل گردد
1 مرد آن نبود که ظاهر آرای بود تا در دل و جان مردمش جای بود
2 مردانه درآی و باطن آرایی کن کآن زن باشد که ظاهر آرای بود
1 تا با خودم از عشق خبر نیست مرا جز بر در دل هیچ گذر نیست مرا
2 چون من به میان نیم تُوی حاصل من جز من به تو مانعی دگر نیست مرا
1 سبحان الله که چه زیانم خود را بر باد هوا همی نشانم خود را
2 نیکان خود را هنوز بد دانستند من نیک بدم و نیک دانم خود را
1 زآن باده که در مجلس آن شاه دهند بی زحمت ساقی به سحرگاه دهند
2 خواهی که کمال معرفت دریابی از خود به درآ تا به خودت راه دهند
1 تا ظن نبری که خوی دد نیست مرا یا آلت جنگ یک دو صد نیست مرا
2 بد زآن نکنم که بد کنم بد باشد واین عادت بد که نیست بد نیست مرا
1 یا در راه او به جان طلب معنی را یا کم بکن از سر زبان دعوی را
2 خراز پی آن است که بار تو کشد تا چاکر خر کنی چرا عیسی را
1 می باید ساختن گرت برگ صفاست با نیک و بد و خرد و بزرگ و کژ و راست
2 با آتش و آب و باد باید بودن واندر حرکت چو گرد باید برخاست
1 بگذار بدی که در من از وی صد نیست چد بد که مرا امید نیکی خود نیست
2 افسوس که خلق را امید نیک است اندر من و سرمایهٔ من جز بد نیست