1 هر دل نبود قابل اسرار خدا در هر گوشی نگنجد اسرار خدا
2 هستند عقول یکسر ار درنگری سرگشته و واله شده در کار خدا
1 یا دم بی غم مرا تو بی غم گردان مقصود من خسته میسّر گردان
2 بنمای مرا روی، مکن، این خوش نیست تو با من و من بی تو چنین سرگردان
1 آن قوم که راه بین فتادند و شدند کس را زیقین خبر ندادند و شدند
2 آن بند که هیچ کس ندانست گشود یک بند دگر بَرو نهادند و شدند
1 قومی به گمان فتاده اندر ره دین قومی دگر اوفتاده در راه یقین
2 ناگاه به گوشه ای برآرند آواز کای بی خبران راه نه آن است و نه این
1 تا چند به هجر تو مشوش باشم در دست هوای تو بر آتش باشم
2 گیرم که وصال تو میسّر نشود آخر به امید ساعتی خوش باشم
1 استاد چو صانع آمد و چابک دست آسان باشد به نزد او بست و شکست
2 در صنعت او چنانک خواهد پیوست گه هست کند زنیست و گه نیست زهست