1 چند از این بند غمت فال گشادی بزنیم به کمان آمده عنقای مرادی بزنیم
2 چند خوش شیشه بگیریم و بریزیم به جام یک دو جامی ز کف حور نژادی بزنیم
3 من ازین سوی و تو زان سوی، تو می گویم دل دست در دامن کسری زده، دادی بزنیم
4 بر دل صد ورق از یاس نبندیم گره بر دل صد ورق از یاس نبندیم گره
1 نشسته بر سر گنج به فقر مشهورم نهفته در ته دامن چراغ بی نورم
2 مسیح تا دم آخر فسون دمید و هنوز به صد جراحت روز نخست رنجورم
3 چنان به خواهش دیدار رفته ام شب وصل که شوق هم به تقاضا ندیده در طورم
4 گمان مبر که دلم را توان تسلی داد که نا رسیده تر از زخم های ناسورم
1 ز چشم من مجوش ای گریه هنگام وصال او که محجوبست و می سازد هلاکم انفعال او
2 ز شرح شوقم آتش در پر روح الامین افتد اگر غمنامهٔ هجر تو بربندم به بال او
3 نمیرم زود، غمگین است پیش از مردن یاران کند آغاز شیون تا شود رفع ملال او
4 پس از مردن گره شد در گلویم گریه، چون دیدم که جان رو در قفا می رفت از شوق جمال او
1 دلا رنجی ببر، کز دردمندان می توان بودن مکش گردن که خاک سربلندان می توان بودن
2 دمی کان غمزه صیدی را به خون غلتان کند که مشتاق کمند صید بندان می توان بودن
3 اگر دندان فشردن بر جگر این چاشنی دارد فدای لذت هر زخم دندان می توان بودن
4 پی بالا نشینی، واعظا، می را مکن ضایع بیا در دیر هم صدر لوندان می توان بودن
1 ز من نبوده فغانی که دوش می کردم نصیحت غم روی تو گوش می کردم
2 فغان به شیوهٔ اهل دل است ای بلبل وگر نه من ز تو افزون خروش می کردم
3 گرم به جمع افسردگان قدم می رفت به نالهٔ همه را شعله نوش می کردم
4 ز صد وصال نیاید به شب، آن چه من به خیال ز شیوه های تو با عقل و هوش می کردم