قصاید عمان سامانی

به پرده بود جمال جمیل عزوجل
به خویش خواست کند جلوه‌‌ای به صبح ازل
چو خواست آنکه جمال جمیل بنماید
علی شد آینه، خیر الکلام قل و دل
من از مفصل این نکته مجملی گفتم
تو خود حدیث مفصل بخوان ازین مجمل
به چشم خودبین در آینه مشاهده کرد
بدید خود را بی ضدوند و شبه و بدل
بزرگ مایهٔ ایجاد قادر ازلی
ز نور پاک جمال محمدست و علی
ز نور پاک جمال محمد و علی‌ست
بزرگ مایه‌ی ایجاد قادر ازلی
دو دست کار کنند این دو دستیار وجود
از این دو دست قوی، دستگاه لم یزلی
بصورتند دو، لیکن بمعنی‌اند یکی
مبینشان دو، که باشد دوبینی از حولی
زندگانی چیست دانی؟ جان منور داشتن
بوستان معرفت را تازه و تر داشتن
عرش، فرش پایکوب تست، همت کن بلند
تا کی از این خاکدان، بالین و بستر داشتن؟
بگسل این دام هوس ای مرغ قدسی آشیان
گرد و عالم بایدت در زیر شهپر داشتن
بهر دیناری، کش از خاکست، پذرفتن وجود
بهر دیبائی کش از کرم‌ست، گوهر داشتن:
می‌دهی ساغر به یاد آن لب میگون مرا
ساقی امشب می‌کنی، تا کی به ساغر خون مرا؟!
مدعی پیوسته گوید عیب او، غافل که عشق
چهره‌ی لیلی نمود از دیده‌ی مجنون مرا
در درون خلوت دل، عشق آن زیبا جمال
در نیامد تا نکرد از خویشتن، بیرون مرا؟
صدهزار افسون بکارش کردم و رامم نگشت
تا که رام خویش کرد او با کدام افسون مرا
بریخت صاف و نشاط از خم غدیر به جام
صلای سرخوشی ای صوفیان درد آشام
دمید نیره اللّه از چه طور این نور
که برد ز آینه‌ی روزگار، زنگ ظلام
چه خوش نسیم‌ست اللّه که از تبسم او
شکوفه‌ی طرب از هر کنار شد بسام
مشام شیران شد، زین نسیم، عطر آمیز
چه باک ازینکه سگان را فرو گرفت ز کام
دو هفته ماه من ای لعبت بهشتی رو
دگرچه شد که ز من کرده‌یی تهی پهلو
تو سرونازی و بر چشم منت باید جای
که جای سروبسی خوشترست بر لب جو
تراست نازش کبک و چمیدن طاووس
تراست صولت شیر ورمیدن آهو
بزلف پیچان، بنهاده‌یی دو صد نیرنگ
بچشم فتان، بنهفته‌یی دو صد جادو
دایم بیاد قامت آن سرو کشمری
ما را چوبید لرزد، قلب صنوبری
اللّه که قامت الف آسای آن نگار
مانند دال، پشت مرا کرده چنبری
بهرام و تیر و کیوان در رتبه کیستند
ای زهره‌ی ترا مه و خورشید، مشتری؟
جامی بده که خاطر توحید زای من
شیر آورد ز شوق به پستان مادری
بس فشرد از پنجه بیداد گردون، نای من
بسته شد راه نفس بر منطق گویای من
گر هجوم اشک را مانع نبودی، آستین
غرق خون کردی جهان را چشم خونپالای من
هرچه از گردون مروت جستم از مردم وفا
در وجود، آن کیمیای من شد این عنقای من
شد بپایان عمر و امروزم نشد بهتر ز دی
باز گویم به شود ز امروز من فردای من