1 قل نزاری قل هو اللهُ احد ابتدا کن ذکر اللهُ الصمد
2 لم یلد بی مثل ولم یولد که هست قدرتش دارندۀ بالا و پست
3 لم یکن پاکا له کفوا احد کافرید از خاک انسان را جسد
4 آنکه عاجز کرد ذات پاک او عقل را از غایت ادراک او
1 بذله ای خوش یادم آمد حسب حال از بزرگی در لطافت بی همال
2 گفت وقتی واعظی در کشوری از برای وعظ شد بر منبری
3 خوش نفس شیرین سخن گیرا دمی در فصاحت سخت کوشی محکمی
4 گر کسی را گفت هست از من سؤال وقت ازین بهتر ندانم لامحال
1 روزگاری خرم و خوش داشتیم گرچه جایی دل مشوش داشتیم
2 بودمی من چندگاه از مکر و کید فارغ از رد و قبول عمر و زید
3 مجلس عشرت مدام آراسته همنشینان جمله دل برخاسته
4 هر یک از جایی دگر تشویش ناک لیک در جمعیت از تشویش پاک
1 با یکی از جمع اخوان الصفاء رفتم از بازار در دارالشفاء
2 محرمی رازی همی گفتم بدو قصه خود باز میگفتم بدو
3 کز شکیبایی دلم فرسوده شد نقد عمرم در سر نابوده شد
4 بیش ازینم طاقت دوری نماند احتمالم رفت و مستوری نماند
1 نو مریدی کردی از پیری سؤال که ای مقدم در طریقت گوی حال
2 اندرین منزل مراد مرد چیست در ره مقصد مراد مرد کیست
3 گفت پیرش ای پسر در انفراد نامرادیهاست مقصود از مراد
4 هر که دارد نامرادی اختیار هست مطلق بر مرادش اقتدار
1 از پدر دارم حیاتش دیرباد نکته ای در باب دل دادن بیاد
2 گفت نبود نوجوان را یاد گیر هفته ای از بیخودی کردن گزیر
3 دل به ناقص عقل تردامن مده آتش اندر پهلوی خرمن منه
4 دل بدان کس ده که چه دشمن چه دوست در پست گویند حق با سوی اوست
1 گفت اسپهبد به پیشین روزگار داشت با قاضی آنجا چند کار
2 طالشی شوریده سر برجست و رفت راه قاضی را میان در بست و رفت
3 چون در آمد پیش قاضی گرم گرم حال ازو پرسید قاضی نرم نرم
4 گفت از اسپهبد رسولم پیش تو تا چه گوید رأی دوراندیش تو
1 حالتی افتاد شیخی را مگر تا سه روز از خویشتن شد بیخبر
2 سر آن معنی مریدی بازخواست شیخ مرموز آن بدو بنمود راست
3 گفت مشرق تا به مغرب در زمین بازجستم هم یسار وهم یمین
4 تا مگر باشد که فقر آرم به دست زآنکه بی فقر این قدم رفتن به دست
1 بود در اطراف آذربایجان ساده مردی از برای حفظ جان
2 داشت با مالک به ظاهر دوستی چون بود با دشمن آخر دوستی
3 گفت با مالک که ای فرخنده خوی وقت قبض جان من با من بگوی
4 گفت تا سی سال دیگر جان تراست هرچه میخواهی بکن فرمان تراست