1 گرفتم اینکه بدان لب نباشدم سخنی تو خود نپرسی جانم بلب رسید از چه
2 بحیرتم که چرا خواجه ام بهیچ فروخت اگر غلام نمیخواست میخرید از چه
1 اگرچه در به رویم از ستم ای پاسبان بستی به این شادم که راه غیر هم زان آستان بستی
2 همین ای گریه نه مانع شدی از دیدن رویش ره آمد شدن از کوی او بر کاروان بستی
1 پای دل خسته بستی آنگاه سر رشته ی عهد پاره کردی
2 در دل چو نشستی از کنارم بر خاستی و کناره کردی
3 هم شاد شد از تو غیر و هم من مکتوب مرا چو پاره کردی
1 با تو هوس گلزار حیف است که در آن رخسار با شمع شبستان به نه با گل بستانی
2 اول ورق حسن است هشیاری و دانایی آخر سبق عشق است بیهوشی و نادانی
3 نومید نباید بود از دوست بدشواری امید نباید داشت بر خویش در آسانی
1 باشد بدل شکایت اگر از غمی ترا باهیچکس مباد حکایت از آن کنی
2 گردوست است رنجه نماییش دل زغم ور دشمن است خاطر او شادمان کنی
3 وین هم غم دگر که زبیهوده گفتنی دلشاد دشمنان و غمین دوستان کنی