1 نشاید ار چو تویی در کنار من باشی همین بس است که گویند یار من باشی
2 مرا بیک نگه از خود خجل توانی کرد مباد کز ستمی شرمسار من باشی
3 تو کز میان دل من قدم برون ننهی نمیشود که دمی در کنار من باشی
4 بباغ مشک فشان میوزد نسیم بهار بیا که مرهم جان فکار من باشی
1 با ما سخن ز نیک و بد کار میکنی ما را گمان مردم هشیار میکنی
2 من با تو قالب تهیم سوی من ببین از شرم اگر تو روی به دیوار میکنی
3 تنها نه دل ز من به نگاهی گرفتهای در شهر ازین معامله بسیار میکنی
4 من از فریب دانه نیفتادهام به دام تو سنگ میزنی و گرفتار میکنی
1 روزها رفت و نکردی بسوی ما نظری خبرت باد که عمریست زما بی خبری
2 بر سر راه تو تا چند نشینم که مرا بتحسر بگذاری بتکبر گذری
3 گر تو بر من بسر زلف پریشان نازی من هم آشفته دلی دارم و شوریده سری
4 شمع آرند بمجلس که ببینند بجمع تو بهر جمع در آیی ننماید دگری
1 ای شیفته ی روی نکوی تو جهانی نیکو نتوان گفت که نیکو تر از آنی
2 در پیکر من روحی و در دیده ی من نور نزدیکی و دوری و عیانی و نهانی
3 آشوب سر، آسیب خرد، آفت هوشی آرام دل، آسایش تن، راحت جانی
4 در خاطر آگاه دلان معنی عقلی در دیده ی صاحب نظران صورت جانی
1 در اول جذب عشق از جانب جانانه بایستی وگرنه سوز شمع از آتش پروانه بایستی
2 خرد را لاف و تا با دل نبودی آشنا عشقش ندانستی که جا دیوانه را ویرانه بایستی
3 سزای هر که چیزی بود بگذر زاهد از رندان و گرنه مسجد و معبد خم وخمخانه بایستی
4 نمیدانم چه افسون کردی ای زاهد چرا دادم به پیمان تو دستی را که بر پیمانه بایستی