بیست و ششم محرم از شمیران برفتم، چهاردهم صفر را به شهر سراب رسیدم و شانزدهم صفر از شهر سراب برفتم و از سعیدآباد بگذشتم. بیستم صفر سنه ثمان ثلثین و اربعمائه (۴٣٨) به شهر تبریز رسیدم، و آن پنجم شهریور ماه قدیم بود، و آن شهر قصبه آذربایجان است، شهری آبادان. ,
طول و عرضش به گام پیمودم هریک هزار و چهارصد بود و پادشاه ولایت آذربایجان را در خطبه چنین ذکر میکردند: «الامیر الاجل سیف الدوله و شرف المله ابومنصور وهسودان بن محمد مولی امیرالمومنین». ,
مرا حکایت کردند که بدین شهر زلزله افتاد، شب پنجشنبه هفدهم ربیع الاول سنه اربع و ثلثین و اربعمائه (۴٣۴) و در ایام مسترقه بود، پس از نماز خفتن بعضی از شهر خراب شده بود، و بعضی دیگر را آسیبی نرسیده بود و گفتند چهل هزار آدمی هلاک شده بودند. ,
و در تبریز قطران نام شاعری را دیدم، شعری نیک میگفت، اما زبان فارسی نیکو نمی دانست. ,
پیش من آمد، دیوان منجیک و دیوان دقیقی بیاورد و پیش من بخواند و هر معنی که او را مشکل بود از من پرسید. با او بگفتم و شرح آن بنوشت و اشعار خود بر من بخواند. ,
چهاردهم ربیع الاول از تبریز روانه شدیم، به راه مرند و با لشکری از آن امیر وهسودان تا خوی بشدیم و از آن جا با رسولی برفتیم تا برکری، و از خوی تا برکری سی فرسنگست و در روز دوازدهم جمادی الاولی آن جا رسیدیم، و از آن جا به وان وسطان رسیدیم. ,
در بازار آنجا گوشت خوک، همچنانکه گوشت گوسفند میفروختند، و زنان و مردان ایشان بر دکانها نشسته شراب میخوردند بی تحاشی، و از آن جا به شهر اخلاط رسیدم. هیژدهم جمادی الاولی بود و این شهر سرحد مسلمانان و ارمنیانست و از برکری تا اینجا نوزده فرسنگست و آن جا امیری بود، او را نصرالدوله گفتندی، عمرش زیادت از صد سال بود پسران بسیار داشت، هر یکی را ولایتی داده بود، و در این شهر اخلاط به سه زبان سخن گویند: تازی و پارسی و ارمنی، و ظن من آن بود که اخلاط بدین سبب نام آن شهر نهادهاند و معامله به پول باشد و رطل ایشان سیصد درم باشد. ,
بیستم جمادی الاول از آن جا برفتیم و به رباطی رسیدیم برف و سرمایی عظیم بود و در صحرایی در پیش شهر، مقداری راه چوبی به زمین فرو برده بودند تا مردم روز برف و دمه بر هنجار آن چوب میروند. ,
از آن جا به شهر بطلیس رسیدم، به دره ایی در نهاده بود، آنجا عسل خریدیم صد من به یک دینار برآمده بود، به آن حساب که به ما بفروختند و گفتند در این شهر کس باشد که او را در یک سال سیصد چهارصد خیک عسل حاصل شود. و از آن جا برفتیم قلعه ای دیدیم که آن را «قِف اُنظر» میگفتند. یعنی «بایست بنگر». ,
از آن جا به شهر ارزن شدیم، شهری آبادان و نیکو بود، با آب روان و بساتین و اشجار و بازارهای نیک،و در آنجا در آذرماه پارسیان دویست من انگور به یک دینار میفروختند، که آن را رزارمانوش میگفتند. و از آنجا به میافارقین رسیدیم، از شهر اخلاط تا میافارقین بیست و هشت فرسنگ بود و از بلخ تا میافارقین، از این راه که ما آمدیم، پانصد و پنجاه و دو فرسنگ بود، و روز آدینه بیست و ششم جمادی الاولی سنه ثمان و ثلثین و اربعمایه (۴٣٨) بود و در آن وقت برگ درختها هنوز سبز بود. ,
پاره ای عظیم داشت از سنگ سفید برشده، هر سنگی مقدار پانصد من. و به هر پنجاه گزی برجی عظیم ساخته هم از این سنگ سفید که گفته شد، و سرباره همه کنگرهها بر نهاده چنان که گویی امروز استاد دست از وی کشیده و این شهر را یک در است از سوی مغرب و درگاهی عظیم برکشیده است، به طاقی سنگین، و دری آهنین بی چوب بر آن جا ترکیب کرده، و مسجد آدینه ای دارد که اگر صفت آن کرده شود به تطویل انجامد. هرچند صاحب کتاب شرحی هرچه تمام تر نوشته است و بالجمله متوضای آن را چهل حجره در پیش است و دو جوی آب بزرگ میگردد در همه خانهها یکی ظاهر، استعمال را و دیگری تحت الارض پنهان که ثقل میبرد و چاهها پاک میگرداند. ,
و بیرون ازاین شهرستان در ربض کاروانسراها و بازارهاست و گرمابهها و مسجد جامع دیگرست که روز آدینه آن جا هم نماز کنند. و از سوی شمال سوری دیگرست که آن را محدثه گویند، هم شهریست با بازارها و مسجد جامع و حمامات، همه ترتیبی خوش، و سلطان ولایت را خطبه چنین کنند: «الامیر الاعظم عزالاسلام سعدالدین نصرالدوله و شرف الملة ابونصر احمد» مردی صدساله و گفتند که هست. و رطل آن جا چهارصد و هشتاد درم سنگ باشد. این امیر شهری ساخته است برچهارفرسنگ میافارقین و آن را «نصریه» نام کرده. و از آمد تا میافارقین نُه فرسنگست. ,
ششم روز از دی ماه قدیم به شهر آمِد رسیدیم. بنیاد شهر بر سنگی یک لخت نهاده، و طول شهر به مساحت دو هزار گام باشد و عرض هم چندین. و گرد او سوری کشیده است از سنگ سیاه که خشتها بریده است از صد منی تا یک هزار منی، و پیش روی این سنگها چنان به یکدیگر پیوسته است که هیچ گل و گچ در میان آن نیست. ,
بالای دیوار بیست ارش ارتفاع دارد و پهنای دیوار ده ارش. به هر صد گز برجی ساخته که نیمهی دائره آن هشتاد گز باشد و کنگره او هم از این سنگست. و از اندرون شهر در بسیار جای نردبان های سنگین بسته است که بر سر بارو توان شدن. و بر سر هر برجی جنگ گاهی ساختهاند، و چهار دروازه بر این شهرستانست همه آهن بی چوب، هر یکی روی به جهتی از جهات عالم: شرقی را باب الدجله گویند، غربی را باب الروم، شمالی را باب الارمن و جنوبی را باب التل. و بیرون این سور سوری دیگرست هم از این سنگ، بالای آن ده گز. و همه ی سرهای دیوار کنگره و از اندرون کنگره ممری ساخته چنانکه با سلاح تمام، مرد بگذرد و بایستد و جنگ کند به آسانی. و این سور بیرون را نیز دروازه های آهنین برنشاندهاند مخالف دروازه های اندرونی، چنانکه چون از دروازه های سور اول در روند، مبلغی در فصیل بباید رفت تا به دروازه های سور دویم رسند و فراخی فصیل پانزده گز باشد. ,
و اندر میان شهر چشمهایست که از سنگ خاره بیرون میآید، مقدار پنج آسیا گرد، آبی به غایت خوش و هیچ کس نداند که از کجا میآید، و در آن شهر اشجار و بساتینست که از آن آب ساخته اند و امیر و حاکم آن شهر پسر آن نصر الدوله است که ذکر رفت. ,
و من فراوان شهرها و قلعهها دیدم، در اطراف عالم، در بلاد عرب و عجم و هند و ترک مثل شهر آمد هیچ جا ندیدم که بر روی زمین چنان باشد و نه نیز از کس شنیدم که گفت چنان جای دیگر دیدهام. ,
و از شهر آمد به حران دو راهست، یکی را هیچ آبادانی نیست و آن چهل فرسنگست، و بر راهی دیگر آبادانی و دیه های بسیارست و بیشتر اهل آن نصاری باشد و آن شصت فرسنگ باشد. ما با کاروان به راه آبادانی شدیم. صحرایی به غایت هموار بود، الا آنکه چندان سنگ بود که ستور البته هیچ گام بی سنگ ننهادی. ,
روز آدینه بیست و پنجم جمادی الآخر سنه ثمان و ثلثین و اربعمایه (۴٣٨) به حران رسیدیم، بیست و دوم دی ماه، هوای آنجا در آن وقت چنان بود که هوای خراسان در نوروز. ,
از آن جا برفتیم، به شهری رسیدیم که قرول نام آن بود. ,
جوانمردی ما را به خانه خود مهمان کرد. چون در خانه ی وی در آمدیم عربی بدوی در آمد، نزدیک من آمد، شصت ساله بوده باشد، و گفت قران به من آموز. «قل اعوذ برب الناس» او را تلقین میکردم و او با من میخواند. چون من گفتم «من الجنة و الناس»، گفت: «ارایت الناس»؟ یعنی «آیا آدم دیدهای؟» و گفت نیز بگو. من گفتم که سوره بیش از این نباشد. پس گفت: آن سوره «نقالة الحطب» کدامست؟ و نمی دانست که اندر سوره «تبت» «حمالة الحلب» گفته است نه «نقالة الحطب». و آن شب چندانکه با وی بازگفتم سوره «قل اعوذ برب الناس» یاد نتوانست گرفتن، مردی عرب شصت ساله. ,
شنبه دویم رجب سنه ثمان و ثلثین و اربعمایه به سروج آمدیم، و دویم روز از فرات بگذشتیم و به منبج رسیدیم. ,
و آن نخستین شهریست از شهرهای شام، اول بهمن ماه قدیم بود و هوای آن جا عظیم خوش بود، هیچ عمارت از بیرون شهر نبود و از آنجا به شهر حلب رفتم. ,
از میافارقین تا حلب صد فرسنگ باشد. حلب را شهر نیکو دیدم، بارهای عظیم دارد، ارتفاعش بیست و پنج ارش قیاس کردم، و قلعهای عظیم همه بر سنگ نهاده، به قیاس چند بلخ باشد، همه آبادان و بناها بر سر هم نهاده. ,
و آن شهر باجگاهست، میان بلاد شام و روم و دیار بکر و مصر و عراق، و از اینهمه بلاد تجار و بازرگانان آنجا روند. چهار دروازه دارد: باب الیهود، باب الله، باب الجنان، باب انطاکیه، و سنگ بازار آنجا رطل ظاهری چهار صد و هشتاد درم باشد، و از آنجا چون سوی جنوب روند، بیست فرسنگ، حماة باشد، و بعد از آن حمص، و تا دمشق پنجاه فرسنگ باشد از حلب. و از حلب تا انطاکیه دوازده فرسنگ باشد و به شهر طرابلس همین مقدار و گویند تا قسطنطنیه دویست فرسنگ باشد. ,
یازدهم رجب از شهر حلب بیرون شدیم، به سه فرسنگ دیهی بود جند قنسرین میگفتند. ,
و دیگر روز چون شش فرسنگ شدیم به شهر سرمین رسیدیم، بارو نداشت. شش فرسنگ دیگر شدیم، معرة النعمان بود، بارهای سنگین داشت، شهری آبادان و بر در شهر اسطوانهای سنگین دیدم، چیزی بر آن نوشته بود به خطی دیگر از تازی. از یکی پرسیدم که این چه چیزست؟ گفت طلسم کژدمیست، که هرگز عقرب در این شهر نباشد و نیاید و اگر از بیرون آورند و رها کنند، بگریزد و در شهر نماند. بالای آن ستون ده ارش قیاس کردم، و بازارهای او بسیار معمور دیدم و مسجد آدینه شهر بر بلندی نهاده است، در میان شهر، که از هر جانب که خواهند به مسجد در شوند سیزده درجه بر بالا باید شد. و کشاورزی ایشان همه گندمست و بسیارست و درخت انجیر و زیتون و پسته و بادام و انگور فراوانست، و آب شهر از باران و چاه باشد. ,
در آن شهر مردی بود که وی را ابوالعلاء معری میگفتند، نابینا بود و رییس شهر او بود، نعمتی بسیار داشت و بندگان و کارگران فراوان، و خود همه شهر او را چون بندگان بودند و خود طریق زهد پیش گرفته بود، گلیمی پوشیده و در خانه نشسته بود، نیم من نان جوین را به نُه گرده کرده، شبانه روز به گردهای قناعت کند و جز آن هیچ نخورد، و من این معنی شنیدم که درِ سرای باز نهاده است و نواب و ملازمان او کار شهر میسازند مگر به کلیات که رجوعی به او کنند، و وی نعمت خویش از هیچکس دریغ ندارد و خود صائم الدهر قائم اللیل باشد و به هیچ شغل دنیا مشغول نشود، و این مرد در شعر و ادب به درجه ای است که افاضل شام و مغرب و عراق مقّرند که در این عصر کسی به پایهٔ او نبوده است و نیست، و کتابی ساخته است آن را «الفصول و الغایات» نام نهاده، و سخنها آورده است مرموز و مثلها به الفاظ فصیح و عجیب که مردم بر آن واقف نمی شوند مگر بر بعضی اندک، و نیز آن کسی نیز که بر وی خواند، چنان او را تهمت کردند که تو این کتاب به معارضهٔ قرآن کردهای، و پیوسته زیادت از دویست کس از اطراف نزد وی ادب و شعر خوانند، و شنیدم که او را زیادت ازصد هزار بیت شعر باشد، کسی از وی پرسید که ایزد تبارک و تعالی اینهمه مال و نعمت ترا داده است، چه سببست که مردم را میدهی و خویشتن نمی خوری؟ جواب داد که مرا بیش از این نیست که میخورم، و چون من آنجا رسیدم این مرد هنوز در حیات بود. ,