1 باز شوری ز سر می زند سر شور شیرین لبی پر ز شکر
2 شور عشق بتی ماهرخسار با قد و قامتی چون صنوبر
3 حلقۀ زلف او دام دلها عنبر آسا به از نافۀ تر
4 آنکه در چین زلفش دل من چون غزالی پریشان و مضطر
1 عمری ار موسی کاظم ز جفا مسجون بود در صدف گوهر بحر عظمت مکنون بود
2 مظهر غیب مصون بود و حجاب ازلی اسم اعظم ز نخست از همه کس مخزون بود
3 ماه کنعان بُد و شد گاه تنزل در چاه یا که زندان شکم ماهی و او ذوالنون بود
4 کاظم الغیظ که با صبر و شکیبائی او صبر ایوب چه یک قطره که با جیحون بود
1 زندانیان عشق چه شب را سحر کنند از سوز شمع و اشک روانش خبر کنند
2 مانند غنچه سر به گریبان در آورند شور و نوای بلبل شوریده سر کنند
3 چون سر بخشت یا که به زانوی غم نهند یکباره سر ز کنگرۀ عرش پر کنند
4 با آن شکسته حالی و بی بال و بی پری تا آشیان قدس بخوبی سفر کنند