در آن وقت کی از محمد بن منور اسرار التوحید 25
1. در آن وقت کی شیخ بنشابور بود و از جوانب انکارها مینمودند و استاد امام هم از آن منکران بودو در آخرچون به مجلس شیخ آمد و آن انکار وی نماند گاه گاهی در اندرون استاد امام از راه آدمی گری اندکی داوری میبود. روزی در خدمت شیخ بکویی فرو میرفتند، سگی بیگانه بدانکوی درآمد، سگان محله بیکبار بانگ درگرفتند و در آن سگ افتادند و او را مجروح کردند و از آنجا بیرون کردند شیخ عنان بازکشید و گفت بوسعید درین شهر غریب است باوی سگی نشاید کرد. آن انکار و داوری بکلی از اندرون استاد امام برخاست و صفا پذیرفت.
برای مشاهده کامل کلیک کنید
خواجه عبدالکریم از محمد بن منور اسرار التوحید 26
1. خواجه عبدالکریم کی خادم خاص شیخ بود و از نشابور بوده است، گفت من کودک بودم کی پدرم مرا بخدمت شیخ بوسعید آورد. چون پدرم بازگشت و من بخدمت شیخ باستادم چشم شیخ بررواق خانقاه بر خاشاکی افتاد انداخته، شیخ اشارت کرد که بیار. من پیش شیخ بردم، شیخ گفت بزبان شما این را چه گویند؟ گفتم خاشه. گفت بدانک دنیا و آخرت خاشۀ این راه است، تا از راه برنداری بمقصود نرسی کی مهتر عالم علیه السلام چنین فرمود کی ادناها اِماطَةُ الْاذی عن الطَّریقِ. کمتر درجۀ از درجۀ ایمان آنست که خاشه از راه برداری، پس گفت هرچ نه خدای رانه چیز، و هر که نه خدای را نه کس! آنجا کی تویی همه دوزخست و آنجا کی تونیستی همه بهشت است.
برای مشاهده کامل کلیک کنید
مریدی از مریدان از محمد بن منور اسرار التوحید 27
1. مریدی از مریدان شیخ از عراق بخدمت شیخ میآمد. شیخ را جامهای نیکو میآورد و همه راه با خویشتن در پندار میبود کی شیخ را عظیم خوش خواهد آمد ازین تحفها. چون بیک فرسنگی میهنه رسید شیخ گفت ستور زین کنید. چون اسب زین کردند شیخ برنشست و جمع در خدمتش به صحرا رسیدند، درویش را پنداری کی بود زیادت شد و بدین تصور حب دنیا در دل او زیادت شد و پیش شیخ آمد و در پای شیخ افتاد. شیخ گفت آن جامها که جهت ما آوردۀ بیار. درویش در حال جامها به خدمت آورد. شیخ بفرمود تا آن همه جامها را پاره پاره کردند و بر هر خار بنی پارۀ ازآن بیاویختند درویش چون بدید منفعل شد و عظیم شکسته شد. شیخ بدین حرکت بدو نمود کی دنیا را به نزد ما چه قیمت است و آن پنداشت تو به سبب این جامها همه دنیاپرستی بوده است. و این طایفه میباید کی نه بدنیا فرود آیند و نه بعقبی بازنگرند. دنیا بر دل آن درویش سرد گشت و چون بمیهنه رسید پرورش یافت و از عزیزان این طایفه شد.
برای مشاهده کامل کلیک کنید
روزی درویشی از محمد بن منور اسرار التوحید 28
1. روزی درویشی بمیهنه رسید و همچنان با پای افزار پیش شیخ آمد و گفت ای شیخ بسیار سفرکردم و قدم فرسودم و نه آسودم و نه آسودۀ را دیدم. شیخ گفت هیچ عجب نیست، این سفر که تو کردی مراد خود جستی، اگر تو درین سفر نبودیی و یکدم بترک خود گفتیی هم تو بیاسودیی و هم دیگران بتو بیاسودندی. زندان مرد بود مرد است، چون قدم از زندان بیرون نهاد به راحت رسید.
برای مشاهده کامل کلیک کنید
سیدی بوده از محمد بن منور اسرار التوحید 29
1. سیدی بوده است در طوس او را سید حمزه گفتندی و شیخ او را عظیم دوست داشتی و مرید شیخ بود و هرگاه کی شیخ بطوس رسیدی سید او را بسرای خود فرود آوردی.. وقتی شیخ بشهر طوس رسید، سید حمزه را طلب کرد گفتند شیخ او را بنتواند دید کی مدت چهل شبانروز است تا او بفساد مشغولست و صبوح بر صبوح دارد و غلامان و کنیزکان را خمر داده. شیخ ما گفت عجب! بر چنان درگاهی گناه کم ازین نباید کرد! و بیش ازین نگفت و هیچ اعتراض نکرد. چون سید حمزه را خبر دادند کی شیخ بوسعید رسیده است حالی به ترک آن کار بگفت و دیگر روز بخدمت شیخ آمد و شیخ بقرار هر بار مراعاتش کرد و آن سخن بر روی او نیاورد و آن نظر که در حقّ سید داشت هیچ نقصان نپذیرفت.
برای مشاهده کامل کلیک کنید
در آن وقت کی از محمد بن منور اسرار التوحید 30
1. در آن وقت کی شیخ قدس اللّه روحه العزیز بنشابور بود شیخ بوعبداللّه باکو در خانقاه شیخ ابوعبدالرحمن سلمی بود و پیر آن خانقاه بعد ازو او بود و این بوعبداللّه باکو هرگاهی سؤال کردی از شیخ بر وجه اعتراض و شیخ آنرا جواب گفتی. روزی از شیخ سؤال کرد کی ای شیخ، چند چیز میبینیم از تو که از پیران خویش ندیدهایم. یکی آنست که پیران را در برابر جوانان مینشانی و خردانرا در کارها با بزرگان برابر میداری و در تفرقه میان خرد و بزرگ هیچ فرق نمیفرمایی، و دیگر جوانان را در سماع در رقص کردن اجازت میدهی، دیگر خرقۀ که از درویشی جدا گردد باز بدان درویش میفرمایی و میگویی اَلْفَقیرُ اَولی بِخِرقَتِه و پیران ما این چنین نکردهاند. شیخ گفت دیگر هیچ هست؟ گفت نه. شیخ گفت اما حدیث خردان وبزرگان، هیچ کس ازیشان در چشم ما خرد نیست و هر ک قدم در طریقت نهاد اگرچه جوان باشد بنظر پیران باید نگاه کردن کی آنچ بهفتاد سال بماندادهاند روا بود که بروزی بدو خواهندداد، چون اعتقاد چنین باشد هیچ کس در چشم خرد ننماید و حدیث رقص جوانان در سماع، اما جوانان را نفس از هوا خالی نباشد و ایشان را هوای نفس غالب باشد و هوا بر همه اعضا غلبه کند اگر دست بر هم زنند هوای دستشان بریزد و اگر پای بردارند هوای پایشان کم شود، چون بدین طریق هوا از اعضاء ایشان نقصان گیرد از دیگر کبایر خویشتن نگاه توانندداشتن، چون همه هواها جمع شود و العیاذباللّه در کبیره ماندن، آن آتش هوادر سماع ریزد اولیتر کی به چیزی دیگر ریزد. و آن خرقه کی از آن درویش جدا شود به حکم جمع باشد و دلهای جمع و چون به حکم جمع دلهای ایشان مشغول باشد جمع خرقه در سر او افکنند و بار خرقۀ آن درویش از دل خود بردارند چون دستشان در حال به جامۀ دیگر نرسد، آن درویش بسر خرقه خودبرسد و آن از دست جمع باشد این خرقه همان خرقه نبود. شیخ بوعبداللّه گفت اگر ما شیخ را ندیدیمی صوفی ندیدیمی.
برای مشاهده کامل کلیک کنید
هم درین وقت از محمد بن منور اسرار التوحید 31
1. هم درین وقت یک روز شیخ بوعبداللّه باکو در مجلس شیخ بیخویشتن نشسته بود خواجه وار و پای بکمر زده، شیخ را چشم بر وی افتاد و درآن میان با کسی خلقی خوب بکرد و سخنی نیکو بگفت، آنکس شیخ راگفت خدایت بهشت روزی گرداناد. شیخ گفت ما را بهشت نباید! ما را بهشت نباید! با مشتی لنک و لوک و درویش، در آنجا جز شلان و کوران و ضعیفان نباشند، ما را دوزخ باید کی جمشید و نمرود و فرعون و هامان در آنجا و خواجه در آنجا و اشارت ببو عبداللّه کرد و مادرآنجا، و اشارت بخود کرد. شیخ عبداللّه بشکست و با خویشتن رسید، دانست کی ترک ادب عظیم ازوی در وجود آمد و توبه کرد و پیش شیخ آمد و تصدیق کرد وبعد از آن دیگر چنان ننشست.
برای مشاهده کامل کلیک کنید
پیر حبی درزی از محمد بن منور اسرار التوحید 32
1. پیر حبی درزی خاص شیخ بوده است. روزی جامۀ شیخ دوخته بود وقت قیلوله بود و شیخ سرباز نهاده و خادم خاص بر بالین شیخ بود، با مروحۀ در دست عبدالکریم گفت چه وقت اینست؟ پیر حبی گفت هرجا کی تو در گنجی من نیز درگنجم، خواجه عبدالکریم مروحه بنهاد و دستی چند بروی زد، چون هفت بار دست زد شیخ گفت بس. پیر حبی بیرون آمد و با خواجه نجار شکایت کرد. چون شیخ نماز دیگر بیرون آمد خواجه نجار با شیخ گفت کی جوانان دست بر پیران دراز میکنند، شیخ چی گوید؟ شیخ گفت دست خواجه عبدالکریم دست ما بود، بعد از آن هیچ کسی هیچ نگفت.
برای مشاهده کامل کلیک کنید
روزی شیخ در از محمد بن منور اسرار التوحید 33
1. روزی شیخ در نشابور مجلس میگفت و شیخ ابوالقسم قشیری حاضر بود و هم در آنروز او را دعویی بود بآسیایی در دیه حسین آباد. روستاییی دعوی میکرد و او میگفت آن منست. مقری در مجلس شیخ میخواند لِمنْ المُلک الیَوم. شیخ ما گفت با منت راست است، با استاد امام راست کن کی میگوید آسیای حسین آباد ازآن منست.
برای مشاهده کامل کلیک کنید
آوردهاند از محمد بن منور اسرار التوحید 34
1. آوردهاند کی شیخ روزی در نشابور با جمعی بسیار بکویی میرفتند، زنی پارۀ خاکستر از بام مینداخت، بعضی از آن بر جامۀ شیخ افتاد، شیخ از آن متأثر نگشت. جمع در اضطراب آمدند و خواستند کی حرکتی کنند با صاحب خانه. شیخ ما گفت آرام گیرید! کسی کی مستوجب آتش بود با او بخاکستر قناعت کنند، بسیار شکر واجب آید. جملۀ جمع را وقت خوش گشت و هیچ آزاری به کسی نرسانیدند و بسیار بگریستند.
برای مشاهده کامل کلیک کنید
آوردهاند از محمد بن منور اسرار التوحید 35
1. آوردهاند کی روزی شیخ در خانۀ خویش شد، کدبانو فاطمه را دید کی دختر خواجه بوطاهر بود و نبیرۀ شیخ و ریسمان بر کلاف میزد و سر ریسمان گم کرده بود. شیخ گفت یا فاطمه! اگر این بارت سر ریسمان گم شود این آیت برخوان تا بازیابی وَلاتَکُونوُا کَالَّتِی نَقَضَتْ غَزلَها مِنْ بَعْدِ قُوَّةٍانْکاثاً کدبانو فاطمه آن آیت برخواند، سررشته و ریسمان بازیافت.
برای مشاهده کامل کلیک کنید
آوردهاند از محمد بن منور اسرار التوحید 36
1. آوردهاند کی روزی شیخ قدس اللّه روحه العزیز در نشابور برنشسته میرفت. بدر کلیسایی رسید، اتفاق را روز یکشنبه بود جمله با شیخ گفتند ای شیخ میباید کی ایشان را ببینیم، شیخ پای از رکاب بگردانید چون شیخ در رفت ترسایان پیش شیخ آمدند و خدمت کردند و همه به حرکت پیش شیخ بیستادند وحالتها برفت. مقریان با شیخ بودند، یکی گفت ای شیخ دستوری هست تا آیتی بخوانند؟ شیخ گفت روا باشد. مقریان آیتی خواندند، ایشان را وقت خوش گشت و بگریستند، شیخ برخاست و بیرون آمد. یکی گفت اگر شیخ اشارت کردی همه زنارها بازکردندی، شیخ گفت ما ایشان را زنار برنبسته بودیم تا بازگشاییم.
برای مشاهده کامل کلیک کنید