1 نوروز درآمد ای منوچهری با لالهٔ لعل و با گل خمری
2 مرغان زبان گرفته را یکسر بگشاده زبان رومی و عبری
3 یک مرغ سرود پارسی گوید یک مرغ سرود ماورالنهری
4 در زمجره شد چو مطربان، بلبل در زمزمه شد چو موبدان، قمری
1 بزن ای ترک آهو چشم آهو از سر تیری که باغ و راغ و کوه و دشت پر ماهست و پرشعری
2 یکی چون خیمهٔ خاقان، دوم چون خرگه خاتون سیم چون حجرهٔ قیصر، چهارم قبهٔ کسری
3 گل زرد و گل خیری و بید و باد شبگیری ز فردوس آمدند امروز سبحانالذی اسری
4 یکی چون دو رخ وامق، دوم چون دو لب عذرا سیم چون گیسوی مریم، چهارم چون دم عیسی
1 نوروز، روزگار مجدد کند همی وز باغ خویش باغ ارم رد کند همی
2 نرگس میان باغ تو گویی درمز نیست اوراق عشرهای مجلد کند همی
3 در لالهزار، لالهٔ نعمان سرخ روی خالی ز مشک و غالیه بر خد کند همی
4 وان نسترن چو ناف بلورین دلبری کوناف را میانه پر از ند کند همی
1 ماه رمضان رفت و مرا رفتن او به عید رمضان آمد، المنه لله
2 آنکس که بود آمدنی آمده بهتر و آنکس که بود رفتنی او رفته بده به
3 برآمدن عید و برون رفتن روزه ساقی بدهم باده، بر باغ و به سبزه
4 من روزه بدین سرخترین آب گشایم زان سرخترین آب رهی را ده و مسته
1 چنین خواندم امروز در دفتری که زندهست جمشید را دختری
2 بود سالیان هفتصد هشتصد که تا اوست محبوس در منظری
3 هنوز اندر آن خانهٔ گبرکان بماندهست بر پای چون عرعری
4 نه بنشیند از پای و نه یک زمان نهد پهلوی خویش بر بستری
1 آفرین زان مرکب شبدیز فعل رخش خوی اعوجی مادرش و آن مادرش را یحموم شوی
2 گاه بر رفتن چو مرغ و گاه پیچیدن چو مار گاه رهواری چو کبک و گاه برجستن چو گوی
3 چون نهنگان اندرآب و چون پلنگان بر جبال چون کلنگان در هوا و همچو طاووسان به کوی
4 در شود بیزخم و زجر و در شود بیترس و بیم همچو آذرشست، بتش همچو مرغابی، به جوی
1 گاه توبه کردن آمد از مدایح و ز هجی کز هجی بینم زیان و از مدایح سود نی
2 گر خسیسانرا هجی گویی، بلی باشد مدیح گر بخیلانرا مدیح آری، بلی باشد هجی
3 روزگاری پیشمان آمد، بدین صنعت همی هم خزینه، هم قبیله، هم ولایت، هم لوی
4 از میان خانهٔ کعبه فرو آویختند شعر نیکو را به زرین سلسله پیش عزی
1 صنما! گرد سرم چند همیگردانی زشتی از روی نکو زشت بود گر دانی
2 یا بکن آنچه شب و روز همی وعده دهی یا مکن وعده هر آن چیز که آن نتوانی
3 از حد و غایت نافرمانی در مگذر که پدیدارست اندازهٔ نافرمانی
4 دل من بردی و از خویشتنم دور کنی برنیاید صنما کار بدین آسانی
1 یکی سخنت بگویم گر از رهی شنوی یکی رهت بنمایم اگر بدان بروی
2 سبوی بگزین، تا گردی از مکاره دور برو بدان ره تا جاودانه شاد بوی
3 ایا کریم زمانه! علیک عینالله تویی که چشمهٔ خورشید را به نور ضوی
4 تویی که فاتح مغموم این سپهر بوی تویی که کاشف مکروه این زمانه شوی
1 ای ترک من امروز نگویی به کجایی تا کس نفرستیم و نخوانیم نیایی
2 آنکس که نباید بر ما زودتر آید تو دیرتر آیی به بر ما که ببایی
3 آن روز که من شیفتهتر باشم برتو عذری بنهی بر خود و نازی بفزایی
4 چون با دگری من بگشایم، تو ببندی ور با دگری هیچ ببندم، بگشایی