مقطعات کمال خجندی

الا ای صوفی مکشوف باطن
که بنمایی ره ارباب ورع را
بباطن صورت فقر دعا گوی
چو بینی قطع کن از من طمع را
ای آنکه دفتر ما دیدی پر از حواشی
دانم که با دل خود گفتی چهاست اینها
بسیار دیده باشی خاشاک بر لب بحر
از بحر شعر ما هم خاشاکهاست اینها
چو آید بر دلم اندوه بی وقت
ز دور دون صباحا او رواحا
صلاح کار نقل است و می لعل
لعل الله یرزقنی صلاحا
ز بنده خسرو فخار اجازتی می خواست
که در غزل ببرم نام آن دلارا را
رقیب گفت زنم مشت و بشکنم زنخش
مزن بجان تو گفتم چنین زنخها را
چو بیتی به بیت خود نمدی
خواستی گر چه آن سزاوار است
ای همچو شعرت چرا نمیدزدیم
نمد خانقه که بسیار است
گر آگه نه ای ازین معنی
که نمد هم ز جنس اشعارست
حافظ بربط نواز چنگ ساز
بامنت از بی نوایی جنگ چیست
از برای سوختن از زیر دیگ
گفته هیزم ندارم چنگ چیست
حمیدک همی گفت با دوستان
که ماموش مه پیکر و دوست روست
چو ما گربه ایم ای عزیزان چه عیب
که ما موش را دوست داریم دوست
خادمی نااهل خوارزمی که باد
هر دو دندانش شکسته همچو دست
کوزه کز لطف آبش می چکد
تا شکسته تشنگی ما شکست
دی بمن شیرین لبی گفت این لغت
گر بمن نا اهل و دانا گویمت
چیست قبل دانی و حتی اقول
گفتمش بوسی بده تا گویمت
دهقان فضل عالم بردان هلال دین
آنی که جنه است چو خمی پرزگندم است
پردانی تو ساخت تنت را چوخم بزرگ
تن پروران برند گمان کز تنعم است
چون تو فقیه خشکی و مسکر نمیخوری
دستار تو همیشه چرا بر سر خم است