غزلیات کمال خجندی

آنکه دل در هوس روز وصال است او را
خواب شب در سر اگر هست خیال است او را
دل ز چشمش چه شد ار کرد سوال نظری
چون نظرهاست در آن جای سوال است او را
خال لبهاش به خون دل صاحب نظران
تشنه از چیست چو در پیش زلال است او را
دل بیمار من از دال و الف خالی نیست
تا قد چون الف و زلف چو دال است او را
از پیرهنت بویی آمد به گلستان‌ها
کردند پر از نکهت گل‌ها همه دامان‌ها
با رشته همه چاکی شد دوخته وین طرفه
کز رشته زلف تست این چاک گریبان‌ها
تا خوان جمالت را آراست به سبزی خط
افکند لب لعلت شوری به نمکدان‌ها
گر زلف برافشانی در پا فکنی سرها
چون لب به حدیث آری بر باد دهی جان‌ها
از تو یک ساعت جدایی خوش نمی آید مرا
با دگر کس آشنایی خوش نمی آید مرا
گویی ام رو زین در وسلطان وقت و خویش باش
بعد سلطانی گدایی خوش نمی آید مرا
چاکرانت را نمی گویم که خاک آن درم
با بزرگان خود ستایی خوش نمی آید مرا
گفتمش در آب عارض عکس جان با ما نمای
گفت هر دم خود نمایی خوش نمی آید مرا
از عاشقی همیشه جوان است پیر ما
خالی مباد عشق بتان از ضمیر ما
با آنکه چون چراغ سحر شد جوانه مرگ
هم دیر زیست مدعی زودمیر ما
صد جان ما ستاند و به یک بوسه وعده داد
بسیار بخش دلبر اندک پذیر ما
در دل به قدر ذره نگنجد خیال غیر
کز مهر او پر است ضمیر منیر ما
از باد مکش طره جانانه ما را
زنجیر مجنبان دل دیوانه ما را
آن شمع چگل گو که برقص آرد و پرواز
این سوخته دلهای چو پروانه ما را
کردند زیان آنکه به صد گنج فریدون
کردند بها گوهر یکدانه ما را
دیدند سرشکم همه همسایه و گفتند
این سیل عجب گر نبرد خانه ما را
ای خط تو سبزی خوان بلا
خال سیاه تو نشان بلا
لعل لبت کان دل من کرد خون
خوانمش از درد تو کان بلا
زاهد خود بین به امید عطاست
عاشق مسکین نگران بلا
داد نشانم کمرت زان میان
باز فتادم به میان بلا
ای روشنی از روی تو چشم نگران را
این روشنی چشم مبادا دگران را
یا حسن تو و ناز تو سوزی و نیازی
جان نگران را دل صاحب نظران را
زاهد ز تو پوشد نظر و عقل فروشد
آن بی خبران را نگر این بی بصران را
از پیش من آن جان جهان را گذرانید
تا خوش گذرانیم جهان گذران را
ای زغمت دل به جفا مبتلا
بی تو به صد گونه بلا مبتلا
ساکن کوی تو به چنگ رقیب
چون به سگ خانه گدا مبتلا
همچو دل خون شده در دست تو
با رخ و با آن کف پا مبتلا
با تو چه گویم که چه ها میکشد
دایم از آن زلف دو تا مبتلا
ای سراپرده سلطان خیالت دل ما
کرده درد و غم تو خانه در آب و گل ما
سر به فردوس نیاریم چون زلف تو فرود
تا به خاک سر کوی تو بود منزل ما
مشکل ما دهن تست که هست آن یا نیست
جز به منطق لب تو حل نکند مشکل ما
شمع خود را سزد ار بر نکشد چون قندیل
شب چو از طلعت خود نور دهی محفل ما
ای غمت یار بی نوایی ها
با من از دیرش آشنایی ها
از چراغ رخت به خانه چشم
در شب تیره روشنایی ها
گفت پای از رهت گریزانم
تا به کی این گریز پایی ها
سگ کویت به من نمود رقیب
بودش این هم ز خود نمایی ها