1 هرچند که رنگ و روی زیباست مرا، چون لاله رخ و چو سَرْو بالاست مرا،
2 معلوم نشد که در طَرَبخانهٔ خاک نقّاشِ ازل بهرِ چه آراست مرا؟
1 آورد به اِضطرارم اوّل به وجود، جز حیرتم از حیات چیزی نفزود،
2 رفتیم به اِکراه و ندانیم چه بود زین آمدن و بودن و رفتن مقصود!
1 از آمدنم نبود گردون را سود، وز رفتن من جاه و جلالش نفزود؛
2 وز هیچکسی نیز دو گوشم نشنود، کاین آمدن و رفتنم از بهر چه بود!
1 ای دل تو به ادراکِ معمّا نرسی، در نکتهٔ زیرکانِ دانا نرسی؛
2 اینجا ز می و جام بهشتی میساز، کانجا که بهشت است رسی یا نرسی
1 دل سِرِّ حیات اگر کَماهی دانست، در مرگ هم اسرار الهی دانست؛
2 امروز که با خودی، ندانستی هیچ، فردا که ز خود رَوی چه خواهی دانست؟
1 * تا چند زنم به روی دریاها خشت، بیزار شدم ز بتپرستان و کُنِشْت؛
2 خیام که گفت دوزخی خواهد بود؟ که رفت به دوزخ و که آمد ز بهشت؟
1 اسرار اَزَل را نه تو دانی و نه من، وین حرفِ معمّا نه تو خوانی و نه من؛
2 هست از پس پرده گفتوگوی من و تو، چون پرده برافتد، نه تو مانی و نه من.
1 این بحرِ وجود آمده بیرون ز نهفت، کس نیست که این گوهرِ تحقیق بِسُفْت؛
2 هرکس سخنی از سَرِ سودا گفتهاست، زان روی که هست، کس نمیداند گفت.
1 اَجرام که ساکنان این ایواناند، اسبابِ تَرَدُّدِ خردمنداناند،
2 هان تا سرِ رشتهٔ خِرَد گُم نکنی، کانان که مُدَبّرند سرگرداناند!
1 دوری که در [او] آمدن و رفتنِ ماست، او را نه نهایت، نه بدایت پیداست،
2 کس مینزند دمی درین معنی راست، کاین آمدن از کجا و رفتن به کجاست!