1 چون آمدنم به من نَبُد روز نخست، وین رفتنِ بیمراد عَزمی است درست،
2 برخیز و میان ببند ای ساقی چُسْت، کاندوهِ جهان به می فروخواهمشست.
1 چون عمر به سر رسد، چه بغداد چه بلخ، پیمانه چو پر شود، چه شیرین و چه تلخ؛
2 خوش باش که بعد از من و تو ماه بسی، از سَلْخ به غُرّه آید، از غُرّه به سَلْخ!
1 * جُز راهِ قَلَندرانِ میخانه مپوی، جز باده و جز سِماع و جز یار مجوی؛
2 بر کَفْ قَدَحِ باده و بر دوشْ سبو، می نوش کن ای نگار و بیهوده مگوی.
1 * ساقی غمِ من بلندآوازه شدهاست، سرمستیِ من برون ز اندازه شدهاست؛
2 با مویِ سپیدْ سرخوشم کز میِ تو؛ پیرانهسرم بهارِ دل تازه شدهاست.
1 * تُنْگی میِ لَعْل خواهم و دیوانی، سَدِّ رَمَقی باید و نصف نانی،
2 وانگه من و تو نشسته در ویرانی، خوشتر بُوَد آن ز مُلْکَتِ سلطانی.
1 * من ظاهرِ نیستی و هستی دانم، من باطنِ هر فراز و پستی دانم؛
2 با اینهمه از دانشِ خود شَرْمَم باد، گر مرتبهای وَرایِ مستی دانم.
1 از من رَمَقی به سعی ساقی ماندهاست، وَزْ صحبتِ خلق، بیوفاقی ماندهاست؛
2 از بادهٔ دوشین قَدَحی بیش نماند. از عمر ندانم که چه باقی ماندهاست!