1 * آنانکه اسیر عقل و تمییز شدند، در حسرتِ هستونیست ناچیز شدند؛
2 رو با خبرا، تو آب انگور گُزین، کان بیخبران به غوره مِیْویز شدند!
1 * ای صاحب فتوی، ز تو پرکارتریم، با اینهمه مستی، از تو هشیارتریم؛
2 تو خونِ کسان خوری و ما خونِ رَزان، انصاف بده؛ کدام خونخوارتریم؟
1 شیخی به زنی فاحشه گفتا: مستی. هر لحظه به دام دگری پابستی؛
2 گفتا؛ شیخا، هر آنچه گویی هستم، آیا تو چنانکه مینمایی هستی؟
1 * گویند که دوزخی بُوَد عاشق و مست، قولی است خلاف، دل در آن نتوان بست،
2 گر عاشق و مست دوزخی خواهد بود، فردا باشد بهشت همچون کفِ دست!
1 گویند: بهشت و حورعین خواهدبود، و آنجا می ناب و اَنْگَبین خواهدبود؛
2 گر ما می و معشوقه گُزیدیم چه باک؟ آخِر نه به عاقبت همین خواهدبود؟
1 * گویند: بهشت و حور و کوثر باشد، جوی می و شیر و شهد و شکّر باشد؛
2 پر کن قدح باده و بر دستم نه، نقدی ز هزار نسیه بهتر باشد.
1 * گویند بهشتِ عَدْن با حور خوش است، من میگویم که: آب انگور خوش است
2 این نقد بگیر و دست از آن نسیه بدار، کاواز دُهُل برادر از دور خوش است.
1 کس خُلْد و جَحیم را ندیدهاست ای دل، گویی که از آن جهان رسیدهاست ای دل؟
2 امّید و هراسِ ما به چیزی است کزان، جز نام نشانی نه پدید است ای دل!
1 * من هیچ ندانم که مرا آنکه سرشت، از اهل بهشت کرد، یا دوزخ زشت؛
2 جامی و بتی و بَربَطی بر لب کِشت. این هر سه مرا نقد و تو را نسیه بهشت.
1 چون نبست مقام ما درین دهر مُقیم، پس بی می و معشوق خطایی است عظیم.
2 تا کی ز قدیم و مُحْدَث امّیدم و بیم؟ چون من رفتم، جهان چه مُحْدَث چه قدیم.