1 * هان کوزهگرا بپای اگر هشیاری، تا چند کنی بر گِل مردم خواری؟
2 انگشتِ فریدون و کَفِ کیخسرو، برچرخ نهادهای، چه میپنداری؟
1 بردار پیاله و سبو ای دلجو، برگَرْد به گِردِ سبزهزار و لبِ جو؛
2 کاین چرخ بسی قَدِّ بُتانِ مَهْرو، صد بار پیاله کرد و صد بار سبو!
1 ابر آمد و زار بر سرِ سبزه گریست، بی بادهٔ گُلرنگ نمیشاید زیست؛
2 این سبزه که امروز تماشاگه ماست، تا سبزهٔ خاک ما تماشاگه کیست!
1 زان کوزهٔ میْ که نیست در وی ضرری، پُر کن قَدَحی بخور، به من دِهْ دگری،
2 زان پیشتر ای پسر که دررَهْگُذری، خاک من و تو کوزه کند کوزهگری.
1 از تن چو برفت جان پاک من و تو، خشتی دو نهند بر مَغاکِ من و تو؛
2 و آنگه زِ برایِ خشتِ گورِ دگران، در کالبدی کشند خاکِ من و تو.
1 این کوزه چو من عاشق زاری بودهاست، در بندِ سرِ زلفِ نگاری بودهاست؛
2 این دسته که بر گردن او میبینی: دستی است که بر گردن یاری بودهاست!
1 دیدم به سرِ عمارتی مردی فرد، کاو گِل به لگد میزد و خوارش میکرد،
2 وان گِل به زبانِ حال با او میگفت: ساکن، که چو من بسی لگد خواهیخورد!
1 بر سنگ زدم دوش سبوی کاشی، سرمست بدم چو کردم این اوباشی؛
2 با من به زبانِ حال میگفت سبو: من چون تو بُدَم، تو نیز چون من باشی!
1 بنگر ز صبا دامن گل چاک شده، بلبل ز جمال گُل طَرَبناک شده؛
2 در سایهٔ گل نشین که بسیار این گل، از خاک برآمدهاست و در خاک شده!
1 * هر ذره که بر روی زمینی بودهاست، خورشیدرُخی، زُهرهجَبینی بودهاست،
2 گَرْد از رخِ آستین به آزَرْم فشان، کان هم رخِ خوب نازنینی بودهاست.