1 از تن چو برفت جان پاک من و تو، خشتی دو نهند بر مَغاکِ من و تو؛
2 و آنگه زِ برایِ خشتِ گورِ دگران، در کالبدی کشند خاکِ من و تو.
1 * هر ذره که بر روی زمینی بودهاست، خورشیدرُخی، زُهرهجَبینی بودهاست،
2 گَرْد از رخِ آستین به آزَرْم فشان، کان هم رخِ خوب نازنینی بودهاست.
1 ای پیرِ خردمند پِگَهْتر برخیز، وان کودکِ خاکبیز را بنگر تیز،
2 پندش ده و گو که، نرمنرمک میبیز، مغزِ سرِ کیقباد و چشمِ پرویز!
1 بنگر ز صبا دامن گل چاک شده، بلبل ز جمال گُل طَرَبناک شده؛
2 در سایهٔ گل نشین که بسیار این گل، از خاک برآمدهاست و در خاک شده!
1 ابر آمد و زار بر سرِ سبزه گریست، بی بادهٔ گُلرنگ نمیشاید زیست؛
2 این سبزه که امروز تماشاگه ماست، تا سبزهٔ خاک ما تماشاگه کیست!
1 چون ابر به نوروز رخِ لاله بشست، بر خیز و به جامِ باده کن عزمِ درست،
2 کاین سبزه که امروز تماشاگه توست، فردا همه از خاک تو برخواهد رُسْت!
1 هر سبزه که بر کنار جویی رُستهاست، گویی ز لبِ فرشتهخویی رستهاست؛
2 پا بر سر سبزه تا به خواری ننهی، کان سبزه ز خاک لالهرویی رستهاست.
1 می خور که فلک بهر هلاک من و تو، قصدی دارد به جانِ پاک من و تو؛
2 در سبزه نشین و میِ روشن میخور؛ کاین سبزه بسی دمد ز خاک من و تو!
1 دیدم به سرِ عمارتی مردی فرد، کاو گِل به لگد میزد و خوارش میکرد،
2 وان گِل به زبانِ حال با او میگفت: ساکن، که چو من بسی لگد خواهیخورد!
1 بردار پیاله و سبو ای دلجو، برگَرْد به گِردِ سبزهزار و لبِ جو؛
2 کاین چرخ بسی قَدِّ بُتانِ مَهْرو، صد بار پیاله کرد و صد بار سبو!