1 در کارگه کوزهگری کردم رای، بر پلهٔ چرخ دیدم استاد بهپای،
2 میکرد دلیر کوزه را دسته و سر، از کَلّهٔ پادشاه و از دست گدای!
1 می خور که فلک بهر هلاک من و تو، قصدی دارد به جانِ پاک من و تو؛
2 در سبزه نشین و میِ روشن میخور؛ کاین سبزه بسی دمد ز خاک من و تو!
1 ای پیرِ خردمند پِگَهْتر برخیز، وان کودکِ خاکبیز را بنگر تیز،
2 پندش ده و گو که، نرمنرمک میبیز، مغزِ سرِ کیقباد و چشمِ پرویز!
1 * بر کوزهگری پریر کردم گذری، از خاک همینمود هر دَم هنری؛
2 من دیدم اگر ندید هر بیبصری، خاک پدرم در کف هر کوزهگری.
1 چون ابر به نوروز رخِ لاله بشست، بر خیز و به جامِ باده کن عزمِ درست،
2 کاین سبزه که امروز تماشاگه توست، فردا همه از خاک تو برخواهد رُسْت!
1 در کارگهِ کوزهگری بودم دوش، دیدم دو هزار کوزه گویا و خموش؛
2 هر یک به زبانِ حال با من گفتند: «کو کوزهگر و کوزهخر و کوزهفروش؟»
1 هر سبزه که بر کنار جویی رُستهاست، گویی ز لبِ فرشتهخویی رستهاست؛
2 پا بر سر سبزه تا به خواری ننهی، کان سبزه ز خاک لالهرویی رستهاست.