1 بر سنگ زدم دوش سبوی کاشی، سرمست بدم چو کردم این اوباشی؛
2 با من به زبانِ حال میگفت سبو: من چون تو بُدَم، تو نیز چون من باشی!
1 زان کوزهٔ میْ که نیست در وی ضرری، پُر کن قَدَحی بخور، به من دِهْ دگری،
2 زان پیشتر ای پسر که دررَهْگُذری، خاک من و تو کوزه کند کوزهگری.
1 * بر کوزهگری پریر کردم گذری، از خاک همینمود هر دَم هنری؛
2 من دیدم اگر ندید هر بیبصری، خاک پدرم در کف هر کوزهگری.
1 * هان کوزهگرا بپای اگر هشیاری، تا چند کنی بر گِل مردم خواری؟
2 انگشتِ فریدون و کَفِ کیخسرو، برچرخ نهادهای، چه میپنداری؟
1 در کارگه کوزهگری کردم رای، بر پلهٔ چرخ دیدم استاد بهپای،
2 میکرد دلیر کوزه را دسته و سر، از کَلّهٔ پادشاه و از دست گدای!
1 این کوزه چو من عاشق زاری بودهاست، در بندِ سرِ زلفِ نگاری بودهاست؛
2 این دسته که بر گردن او میبینی: دستی است که بر گردن یاری بودهاست!
1 در کارگهِ کوزهگری بودم دوش، دیدم دو هزار کوزه گویا و خموش؛
2 هر یک به زبانِ حال با من گفتند: «کو کوزهگر و کوزهخر و کوزهفروش؟»