الحمدلله رب العالمین و العاقبة للمتقین و لا عدوان الا علی الظالمین و الصلوة و السلام علی خیر خلقه محمد و آله و صحبه الاکرمین اجمعین. ,
اما بعد، چنین گوید جمع کنندهٔ این کتاب امیر عنصرالمعالی کیکاووس بن اسکندر ابن قابوس بن وشمهگیر بن زیار مولی امیرالمؤمنین با فرزند خویش گیلانشاه که بدان ای پسر که من پیر شدم و پیری و ضعیفی بر من چیره شد و منشور عزل زندگانی از موی خویش بر روی خویش کتابتی میبینم که آن کتابت را دست چارهجوئی از من کشف نتواند کرد، پس ای پسر چون من نام خویش در دایرهٔ گذشتگان دیدم مصلحت {چنان دیدم} که پیش از آنک نامهٔ عزل بمن رسد نامهٔ اندر نکوهش روزگار و سازش کار پیش از بهرهٔ از نیکنامی یاد کنم و ترا از آن بهرهمند کنم، بر موجب مهر پدری، تا پیش از آنکه دست زمانه ترا نرم کند خود بچشم عقل اندر سخن من نگری و فزونییابی و نیکنامی هر دو جهان حاصل کنی و مبادا که دل تو از کاربندی این کتاب بازماند؛ آنگاه از من آنچه شرط مهر پدری است آمده باشد، اگر تو از گفتار من بهرهٔ نیک نجویی چون بندگان دیگر باشند بشنودن و کار بستن نیک بغنیمت دارند و اگر چه سرشت روزگار بر آن جمله آمد که هیچ فرزند پند پدر خویش را کار نبندد که آتشی در باطن جوانان است که از روی غفلت پنداشت خویش ایشان را بر آن دارد که دانش خویش برتر از دانش پیران دانند، اگر چه مرا این معلوم بود، مهر و شفقت پدری مرا یله نکرد که خاموش باشم، پس آنچه از موجب طبع خویش یافتم در هر بابی سخنی چند جمع کردم و آنچه شایسته و مختصرتر بود اندرین نامه نوشتم، اگر از تو کاربستن خیزد خودپسند آمد و الا آنچه شرط پدری بود کرده باشم که گفتهاند که بر گوینده بیش از گفتار نیست، چون شنونده خریدار نیست جای آزار نیست. ,
بدان ای پسر که سرشت مردم چنان آمد که تکاپوی کنند تا اندر دنیا آنچه نصیب او آمده باشد بگرامیترین خویش بگذارند، اکنون نصیب من ازین جهان این سخن آمد و گرامیترین من تویی، چون ساز رحیل کردم آنچه نصیب من آمده بود پیش تو فرستادم، تا تو خودکام نباشی و از ناشایست پرهیز کنی و چنان زندگانی کنی که سزاوار تخمهٔ پاک تست و بدان ای پسر که ترا تخمه و نبیره بزرگست و شریف، از هر دو جانب کریم الطرفین و پیوستهٔ ملوک جهانی: جدت شمسالمعالی قابوس بن وشمهگیر و نبیرهات خاندان ملوک گیلانست، از فرزندان کیخسرو و ابوالمؤید فردوسی خود کار او و شرح او در شاهنامه گفته است. ملوک گیلان بجدان ترا زو یادگار آمد و جدهٔ تو مادرم ملکزاده مرزبان بن رستم بن شرویندخت بود که مصنف کتاب مرزباننامه بود و سیزدهم پدرش کیوس بن قباد بود برادر نوشروان ملک عادل و مادر تو فرزند ملک غازی سلطان محمود ناصرالدین بود و جدهٔ من فرزند فیروزان ملک دیلمان بود. ,
پس ای پسر هشیار باش و قیمت برادر خویش بشناس و از کمبودگان مباش، هر چند که من نشان خوبی و روزبهی میبینم اندر تو، یکی گفتار بر شر{ط} تکرار واجبست و آگاه باش ای پسر که روز رفتن من نزدیکست و آمدن تو نیز بر اثر من زود باشد که تا امروز که درین سرای سپنجی باید که بر کار باشی و پرورشی که سرای جاودانی را شاید حاصل کنی که سرای جاودانی برتر از سرای سپنجی است و زاد او ازین سرای باید جست که این جهان چون کشتزاریست آنچه درو کاری دروی، از بد و نیک همان بدروی و درودهٔ خویش کس در کشتزار نخورد و آبادانی سرای فانی از سرای باقیست و نیکمردان درین سرای همت شیران دارند و بد مردان فعل سگان و سگ هم آنجا که نخجیر کرد بخورد و شیر چون نخجیر صید کرد جای دیگر خورد و نخجیرگاه این سرای سپنجی است و نخجیر تو نیکی کردن، پس نخجیر اینجا کن تا وقت خوردن در سرای باقی آسان بود که طریق آن سرای با بندگان طاعت خدا است عزوجل و مانندهٔ آن کس که راه خدا جوید و طاعت خدای تعالی چون آتشی است که هر چند نکویش برافروزی برتری و فزونی جوید و مانند این کسی است که از راه خدای دور بود چون آبی بود که تا هر چند بالاش دهی فروتری جوید و نگونی؛ پس ای عزیز من بر خویشتن واجب دان شناختن راه خدای تبارک و تعالی جل و جلاله و عم نواله و عظم شأنه و شروع کردن در راه حق جل و علا از سر اهتمام و حضور تمام، چناچه مجتهدان مردانه و سالکان فرزانه درین راه قدم از سر ساختهاند، بلکه از سر سر برخاسته و از خود فانی شده و پشت پا و پشت دست بر عالم فانی و باقی زده و در عالم سرّ و وحدت طالب و جویای واحد احد گشته و در آن پیدا ناپیدا حریق و غریق شده و از سر طوع و رغبت جان ایثار کرده، زهی سعادت آن نیکبخت بندهٔ که وی را این دولت دست دهد و بخلعت و تشریف شریف این درجه و مقام مستسعد و سرافراز گردد. صمدا و معبودا جمیع مؤمنین و مؤمنات و مسلمین و مسلمات را توفیق راه راست کرامت فرمای و اگر بیچارهٔ عاصیئی که از سر غفلت و جهالت زمام اختیار از دست وی بیرون رفته و قدمی چند بغیر اختیار بمتابعت شیطان و هواء نفس امّاره بیراه نهاده و از جادّهٔ شریعت و طریقت محمّدی صلّی الله علیه و علی آله و اصحابه اجمعین الطّیبین الطاهرین بیرون افتاده از راه کرم و لطف بیچون آن بندهٔ بیچارهٔ ضعیف را از ضلالت و گمراهی و قید شیطان مردود لعین خلاصی بخش بخیر یا اکرم الاکرمین و یا ارحم الراحمین و پس بدان ای پسر که این نصیحت نامه و این کتاب مبارک شریف را بر چهل و چهار باب نهادم، امید که بر مصنف و خواننده و نویسنده و شنونده مبارک و میمون افتد، انشاءالله و تعالی وحده العزیز. ,
بدان و آگاه باش ای پسر که نیست از بودنی و نابودنی و شاید بود که شناخت مردم نگشت چنانک اوست، جز آفریدگار عزّوجل که ناشناس را بر وی راه نیست و جز او همه شناخته گشتست و شناسندهٔ حق تعالی آنگاه باشی که ناشناس شوی و مثال شناختن چون منقوش است و شناسنده نقاش و گمان نقاش نقش، تا در منقوش قبول نقش نبود هیچ نقاش بر وی نقش نتواند کرد، نه بینی که موم نقش پذیرندهتر از سنگست و از موم مهره سازند و از سنگ نسازند، پس در همه شناختۀ قبول شناخت است و آفریدگار قابل آن و تو بگمان در خود نگر و در آفریدگار منگر که او را بشناس ببصیرت عقل و نگر تا درنگ ساخته راه سازنده از دست تو برناید که هم درنگی زمان بود و زمان گذرنده است و گذرنده را آغاز و انجام و این جهان را که بسته همی بینی ببند او خیره ممان و بیگمان مباش که بند ناگشاده نماند و در آلا و نعما آفریدگار اندیشه کن و در آفریدگار مکن که بیراهتر کسی آن بود که جایی کی راه نبود راه جوید چنانک رسول گفت علیه السلام تفکروا فی آلاء الله و لا تفکروا {فی} ذاته و اگر کردگار ما بر زبان خداوندان شرع بندگانرا گستاخی شناختن راه خود ندادی هرگز کس را دلیری آن نبودی که اندر شناختن راه خدای تعالی سخنی گفتی که بهر نامی و بهر صفتی که حق را بدان بخوانی بر موجب عجز و بیچارگی خویش دان، نه بر موجب الهیت و ربوبیت وی که خداوند را هرگز بسزای او نتوانی ستودن، پس چون او را بسزا شناختی بتوان ستودن؛ پس اگر حقیقت توحید خواهی که بدانی بدانک هر چیزکی در تو محالست در ربوبیت صدق است، چون یکیای که هر یکی را بحقیقت بدانست از محض شرک بری گشت و یکی بر حقیقت خدای است عزّوجل و جز او همه دو و هر چه بصفت دو گردد یا ترکیب آن دو بود چون عدد و جمع دو بود چون بصفات، یا بصورت دو بود چون جوهر، یا بتولد دو بود چون اصل و فرع، یا مکان دو بود چون عرض، یا بوهم دو بود چون عقل و نفس، یا باعتدال دو بود چون طبع و صورت، یا در مقابلهٔ چیزی دو بود چون مثل و شبه، یا از بهر ساز چیزی دو بود چون هیولی و عنصر، یا از برای صدر دو بود چون مکان و زمان، یا از برای حد دو بود چون گمان و نشان، یا از برای قبول دو بود چون خاصیت، یا بیش وهم بود چون مسکوک، یا هستی و نیستی جز او بود چون ضد و فوق و هر چه جز او چگونهگی دارد چون قیاس، این همه نشان دوی است و این را بحقیقت یکی نتوان گفت، یکی بحقیقت خدای است عزّوجل؛ چون چنین بود این چیز ها که نشان دوی است جز از حق سبحانه و تعالی بود. حقیقت توحید آنست که بدانی که هر چه در دل تو آید نه خدای بود که حق تعالی آفریدگار آن بود، بری از شبه و شرک، تعالی الله عما یصفون الملحدون و هو خبیر بما یعملون و الله عالم الغیب و الشهادة. ,
بدان ای پسر که حق سبحانه و تعالی این جهان را بحکمت آفرید، نه خیره آفرید، کی بر موجب عدل آفرید و بر موجب حکمت. چون دانستی که هستی به از نیستی و صلاح به از فساد و زیادت به از نقصان و خوب به از زشت و بر هر دو دانا و توانا بود و آنچ بود به بود و به کرد، بر خلاف دانش خود نکرد و بهنگام کرد و آنچ در موجب عدل بود و بر موجب جهل و فساد و گزاف نکرد و ننهاد، پس نهادش بر موجب حکمت آمد تا چنانک زیباتر بود بنگاشت، چنانک توانا بود بیآفتاب روشنائی دهد و بیابر باران دهد، بیطبایع ترکیب کند و بیستاره تأثیر، نیک و بد بر عالم پدید کند و چون کار بر موجب حکمت آمد بیواسطه هیچ پیدا نکرد و واسطه سبب کرد و نظام کون را چون واسطه برخیزد و شرف منزلت ترتیب برخیزد، چون ترتیب و منزلت نبود نظام نبود و فعل را نظام لابد بود، آن واسطه نیز لازم بود، واسطه پدید کرد تا یکی قاهر بود و یکی مقهور و یکی روزیخواره بود و یکی روزیدهنده و این دوی که بر یکی خدای گواه بود. پس تو چون واسطه بینی و نه بینی نگر تا بواسطه بنگری و کم و بیش از واسطه نبینی، از خداوند واسطه بینی و اگر زمین بر ندهد تاوان بر زمین منه و اگر ستاره داد ندهد تاوان بر ستاره منه که ستاره از داد و بیداد چندان آگاه است که زمین از بر دادن، چون زمین را آن توان نیست که تخم نوش در وی افکنی زهر بار آرد، ستاره را نیز همچنانست. نیکی نمای بد نتواند نمودن. چون جهان بحکمت آراسته شد آراسته را زینت لابد باشد پس درنگر درین جهان تا زینت وی را بینی از نبات و حیوان و خورشها و پوششها و انواع خوبی که این همه زینتی است از موجب حکمت پدید کرده، چنانک در کلام خود میگوید: و ما خلقنا السموات و الارض و ما بینهما لاعبین ما خلقنا هما الا بالحق. چون دانستی که حق سبحانه و تعالی جهان را بیهوده نیافرید بیهوده باشد که داد نعمت و روزی ناداده ماند و روزی آنست که روزی بروزیخواره دهی تا بخورد، داد چنین بود، مردم آفرید تا روزی خورد و چون مردم پدید کرد تمامی نعمت مردم بود و مردم را لابد بود از سیاست و ترتیب، سیاست و ترتیب بیراهنمائی خام بود که هر که روزیخواری که روزی بیترتیب و عدل خورد سپاس روزیدهنده نداند و این عیب روزیدهنده را بود که روزی خویش به بیدانشان دهد و روزِیده بیعیب بود و روزیخواره را بیدانش نگذاشت چنانک در قرآن میگوید: علم الانسان مالم یعلم و در میان مردم پیغامبران را فرستاد تا راه دانش و ترتیب روزی خوردن و شکر روزیده بمردم آموختند، تا آفرینش این جهان بعدل بود و تمامی عدل بحکمت و این حکمت نعمت و تمامی نعمت بروزیخواره و تمامی روزیخواره به پیغامبران راه نمود و بر روزیخواره چندان فضل است که روزیخواره را بر روزی راه نماید. پس چون از خرد برنگری چندان حرمت و شفقت و آرزو که روزیخواره را بر نعمت و روزی است واجب کند که حق راهنمای خویش بشناسی و روزیده خویش را منت داری و فرستادگان او را حق شناسی و دست بایشان زنی و همه پیغامبران را براستگویی داری از آدم تا پیغامبر ما صلوات الله علیهم اجمعین فرمانبردار باشی بر دین و شکر منعم بتمامی بگزاری و حق فرایض نگاهداری تا نیکنام و ستوده باشی. ,
بدان ای پسر که سپاس خداوند نعمت واجبست بر همه خلق بر اندازهٔ فرمان، نه بر اندازهٔ استحقاق، اگر همگی خویش شکر سازد هنوز حق شکر یک جزو از هزار جزو نتواند گفتن بر اندازهٔ فرمان. اگر حق تعالی از نعمت اندک شکر خواهد بسیار بود، چنانک اندازهٔ طاعت در دین اسلام پنج است: دو ازو خاص منعمان را و سه ازو عموم خلایق را، یکی ازو اقرار بزفان و تصدیق بدل و دیگر نماز پنجگانه و دیگر روزهٔ سی روز. اما شهادات دلیل نفی است بر حقیقت و هر چه جز از حقیقت است و نماز صدق قول اقرار بندگی و روزه تصدیق قول اقرار دادن بخدای تعالی، چون گفتی که من بندهام در بند بندگی باید بود، چون گفتی که او خداوندست زیر حکم خداوند باید بود و اگر خواهی که برابر طاعت دارد تو از طاعت مگریز و اگر بگریزی از بندهٔ خویش طاعت چشم مدار که نیکی تو بر بندهٔ تو بیش از آنست که نیکی خدای بر تو و بندهٔ بیطاعت مدار که بندهٔ بیطاعت خداوندی جوید و زود هلاک شود: ,
2 سزد گر بری بندهای را گلو که آید خداوندیش آرزو
آگاه باش که نماز و روزه خاص خدای است، در آن تقصیر مکن، چون در خاص تقصیر کنی از عام همه جهان باز مانی و بدانک نماز را خداوند شریعت ما برابر کرد با همه دین، هر که نماز از دست بداشت همچنان است که از همه دین دست بداشت کی مرد بیدین درین جهان سزای کشتن بود و بدنامی و در آن جهان عقوبت حق تعالی. زینهار ای پسر که بر دل نگذاری بیهوده و نگویی که تقصیر در نماز جایز است کی اگر از روی دین بازنگیری از روی خرد بازگیری، بدانی که فایدهٔ نماز چندست و خبرست اول هر که پنج نماز فریضه بجای آرد مادام جامه و تن او پاک باشد و بهمه حال پاکی به از پلیدی است و دیگر از تعنت و متکبری خالی باشد زیرا کی اصل نماز بر تواضع نهادهاند، چون طبع را بر تواضع عادت کنی تن نیز متابع طبع گردد و دیگر معلوم همه دانایان آن باشد که هر که خواهد که همطبع گروهی گردد صحبت با آن گروه باید داشت و اگر کسی خواهد که نیکبختی و دولت جوید متابع خداوندان دولت باید بود و کسیکه خواهد که بدبخت گردد بر بدبختان صحبت باید کردن و اجماع همه خردمندان آنست که هیچ دولتی نیست قویتر از دین و اسلام و هیچ امری نیست روانتر از امر اسلام، پس اگر تو خواهی که مادام با دولت و نعمت باشی صحبت خداوندان دولت جوی و فرمانبردار ایشان باش و خلاف این مجوی، با بدبخت و شقی نباشی و زنهار ای پسر که در نماز سبکی و استهزا نکنی بر ناتمامی رکود و سجود و مطایبت کردن در نماز که این نه عادت دین و دنیا بود و بدان ای پسر که روزه طاعتی است که در سالی یکبار باشد نامردمی بود تقصیر کردن و خردمندان چنین از خویشتن روا ندارند و باید که گرد معصیت نگردی، از آنچ ماه روزه بیتعصب نبود، اندر گرفتن روزه و گشادن تو نیز تعصب مکن؛ هر گاه که دانی کی پنج عالم متقی معتقد روزه گرفتند تو نیز با ایشان روزه گیر و با ایشان بگشای و بگفتار جهال دل مبند و آگاه باش ای پسر که حق تعالی از سیری و گرسنگی تو بینیازست، لیکن غرض در روزه مهری است از خدا و ملک تو ملک خویش و این مهر نه بر تعصبی از مملکت است کی بر همه تن است، بر دست و پای و چشم و زبان و گوش و شکم و عورت این همه به مهر کرد، تا چنانک در شرط است منزه داری این اندامها را از فجور و ناشایست و نابایست، تا داد مهر بداده باشی و بدانک بزرگترین کاری در روزه آنست که چون نان روز بشب افکنی آن نان را که نصیبهٔ خویش داشتی بروز بنیازمندان دهی، تا فایدهٔ رنج تو پدید آید و آن رنج را بوی بود که نفع آن بمستحق رسد. نگر ای پسر تا درین سه طاعت که عام همه جهانست تقصیر نکنی که چون تقصیر این سه طاعت هیچ تقصیری نیست و عذری نیست، اما از دو طاعت کی مخصوص است توانگران را تقصیر را عذر روا بود و درین باب سخن بسیارست اما آنچ ناگزیر بود یاد کرده آمد. ,
بدان ای پسر که خدای تعالی دو فریضه پیدا کرد از بهر منعمان و بندگان خاص و آن حج است و زکوة و فرمود که هر که را ساز بود خانه او را زیارت کند و آنرا که ساز ندارد نفرمود، نه بینی که در دنیا نیز معاملت درگاه پادشاه هم خداوندان نعمت توانند کرد و اعتماد حج بر سفرست و بینوایان را سفر فرمودن نه از دانش باشد و بیساز سفر کردن از تهلکه و نادانی باشد و چون ساز بود سفر نکنی خوشی و لذت دنیا تمام نباشد که خوشی دنیا و لذت نعمت اندر آنست که نادیده به بینی و ناخورده بخوری و نایافته بیابی و این جز در سفر نباشد که مردم سفری جهان آزموده و کاردیده و روزبه و دانا بود که نادیده دیده باشد و ناشنیده شنیده، چنانک گفتهاند: لیس الخبر کالمعاینه کی جهان دیدگان را برابر نکنند و گفتهاند، نظم: ,
2 جهان دیدگان را بنادیدگان نکردند یکسان پسندیدگان
پس آفریدگار تقدیر سفر کرد بر خداوندان نعمت تا داد نعمت وی بدهند و نعمت او بسزا بخورند و فرمان خداوند تعالی بجای آرند و خانهٔ او را زیارت کنند و دوریش و بیتوشه و بیزاد را نفرمودند { چنانکه دو بیت من گویم، رباعی: ,
4 گر یار مرا نخواند و با خود ننشاند وز درویشی مرا چنین خوار بماند
بدان ای پسر که آفریدگار ما جلّ جلاله چون خواست که جهان آبادان بماند اسباب نسل پدید کرد و شهوت جانور را سبب کرد، پس همچنین از موجب خرد بر فرزند واجب است خود را حرمت داشتن و تعهد کردن و نیز واجب است اصل خود را تعهد کردن و حرمت داشتن و اصل او هم پدر و مادرست، تا نگویی که پدر و مادر را بر من چه حق است که ایشان را غرض شهوت بود نه مقصود من بودم، هر چند غرض شهوت بود مضاعف شعف ایشانست کی از بهر تو خویشتن را بکشتن دهند و کمتر حرمت مادر و پدر آنست که هر دو واسطهاند میان تو و آفریدگار تو؛ پس چندانک آفریدگار خود را و خود را حرمت داری واسطه را نیز اندر خور او بباید داشت و آن فرزند را که مادام خرد رهنمون او بود از حق پدر و مادر خالی نباشد، حق سبحانه و تعالی میگوید در کلام مجید خویش که: اطیعوا الله و اطیعوا الرسول و اولی الامر منکم، این آیت را از چند روی تفسیر کرده و بیک روایت چنین خواندم که اولوالامر مادر و پدرند زیرا که امر بتازی دوست: یا کارست یا فرمان و اولوالامر آن بود که او را هم فرمان بود و هم توان و پدر و مادر را هم توانست و هم فرمان، اما توان پروردن باشد و فرمان خوبی آموختن. نگر ای پسر که رنج دل پدر و مادر نخواهی و خوار نداری که آفریدگار برنج دل مادر و پدر بسیار عقوبت کند و حق تعالی میگوید: فلا تقل لهما اف و لا تنهرهما و قل لهما قولا کریما. امیرالمؤمنین علی را رضی الله عنه پرسیدند که حق مادر و پدر چندست و چیست بر فرزند؟ گفت: این ادب ایزد تعالی در مرگ مادر و پدر پیغامبر علیه السلام {بنمود} که اگر ایشان روزگار پیغامبر را علیه السلام دریافتندی واجب بودی ایشان را برتر از همه کس داشتن، ضعیف آمدی که گفت: انا سید الولد آدم و لافخر؛ پس حق مادر و پدر {اگر از روی دین ننگری از روی خرد و مردمی بنگر} که اصل منبت پرورش تواند و چون تو در حق ایشان مقصر باشی چنان بود که تو سزای نیکی نباشی و آن کس که وی حق شناس اصل نیکی نباشد نیکی فرع را هم حق نداند، نیکی کردن از خیر که باشد و تو نیز خیر{گی} خویش مجوی و با پدر و مادر خویش چنان باش که از فرزندان خویش طمع داری که با تو باشند، زیرا که آنکه از تو آید همان طمع دارد که تو از وی زادی و مثل آدمی همچون میوه است و مادر و پدر همچون درخت، هر چند درخت را تعهد بیش کنی میوه از وی نکوتر و بهتر یابی و چون پدر و مادر را حرمت داری و آزرم، دعا و نفرین ایشان در تو اثر بیشتر کند و مستجابتر بود و بخشنودی حق تعالی نزدیکتر باشی و بخشنودی ایشان نزدیکتر باشی و نگر از بهر میراث مادر و پدر نخواهی که بیمرگ مادر و پدر آنچ روزی تست بتو رسد، کی روزی مقسومست بر همه کس و بهر کسی آن رسد که قسمت او کردهاند و از بهر روزی رنج بسیار بر خود منه که بکوشش روزی افزون نگردد، چنانک گفت: عش بجدک لابکدک، یعنی سخت زی نه بکوشش و اگر خواهی که از بهر روزی همواره از خدای خشنود باشی بکسی منگر که حال او بهتر از حال تو باشد، بکسی نگر که حال او از حال تو بتر باشد، تا دایم از خداوند خشنود باشی و اگر بمال درویش گردی جهد کن تا بخرد توانگر باشی، که توانگری خرد بهتر از توانگری مال و بخرد مال توان حاصل کرد و بمال خرد نتوان حاصل نتوان کرد و جاهل از مال زود درویش گردد و خرد را دزد نتواند بردن و آب و آتش هلاک نتواند کردن، پس اگر خرد داری با خرد هنر آموز که خرد بیهنر چون تنی بود بیجامه و شخصی بیصورت، که گفتهاند: الادب صورة العقل. ,
بدان و آگاه باش که مردم بیهنر مادام بیسود باشند، چون مغیلان که تن دارد و سایه ندارد، نه خود را سود کند و نه غیر خود را و مردم بسبب و اصل اگر بیهنر بود از روی اصل و نسب از حرمت داشتن مردم بیبهره نباشد و بتر آن بود که نه گوهر دارد و نه هنر؛ اما جهد کن که اگر چی اصیل و گوهری باشی گوهر تن نیز داری که گوهر تن از گوهر اصل بهتر، چنانک گفتهاند: الشرف بالعقل و الادب لا بالاصل و النسب، که بزرگی خرد و دانش راست نه گوهر و تخمه را و بدانک ترا پدر و مادر نام نهند همداستان مباش، آن نشانی بود، نام آن بود که تو بهنر بر خویشتن نهی تا از نام زید و جعفر و عم و خال باستاد فاضل و فقیه و حکیم افتی، که اگر مردم را با گوهر اصل گوهر هنر نباشد صحبت هیچ کس را بکار نیاید و در هر که این دو گوهر یابی چنگ در وی زن و از دست مگذار که وی همه را بکار آید و بدانک از همه هنر ها بهترین هنری سخن گفتن است که آفریدگار ما جلّ جلاله از همه آفریده هاءِ خویش آدمی را بهتر آفرید و آدمی فزونی یافت بر دیگر جانوران بده درجه که در تن اوست: پنج از درون و پنج از بیرون. اما پنج نهانی چون اندیشه و یاد گرفتن و نگاه داشتن و تخیل کردن و تمیز و گفتار و پنج ظاهر چون سمع و بصر و شم و لمس و ذوق و از این جمله آنچ دیگر جانوران را هست، نه برین جمله که آدمی راست. پس آدمی بدین سبب پادشاه و کامکار شد بر دیگر جانوران و چون این بدانستی زفان را بخوبی و هنر آموختن خو کن و جز خوبی گفتن زفان را عادت مکن گفت، که زفان تو دایم همان گوید که تو او را بر آن داشته باشی و عادت کنی، که گفتهاند: هر که زفان او خوشتر هواخواهان او بیشتر و با همه هنرها جهد کن تا سخن بجایگاه گویی که سخن نه بر جایگاه اگر چه خوب باشد زشت نماید و از سخن بیفایده دوری گزین که سخن بیسود همه زیان باشد و سخن که ازو بوی دروغ آید و بوی هنر نیاید ناگفته بهتر، که حکیمان سخن را به نبیذ ماننده کردهاند که هم ازو خمار خیزد و هم بدو درمان خمار بود. اما سخن ناپرسیده مگوی و تا نخواهند کس را نصیحت مکن و پند مده، خاصه آن کس را که پند نشنود که او خود افتد و بر سر ملا هیچ کس را پند مده که گفتهاند: النصح بین الملاء تقریع؛ اگر کسی به کژی برآمده بود گرد راست کردن او مگرد که نتوانی، که هر درختی را که کژ برآمده بود و شاخ زده بود و بالا گرفته جز ببریدن و تراشیدن راست نگردد. چنانک بسخن بخیلی نکنی اگر طاقت بود بعطاء مال هم بخیلی مکن که مردم فریفتهٔ مال زودتر شوند که فریفتهٔ سخن و از جای تهمت زده پرهیز کن و از یار بداندیش و بدآموز دور باش و بگریز و در خویشتن بغلط مشو و خویشتن را جایی نه که اگر بجویندت همآنجا یابند تا شرمسار نگردی و خود را از آنجای طلب که نهاده باشی تا باز یابی و بزیان و بغم مردم شادی مکن تا مردمان بزیان و غم تو شادی نکنند. داد بده تا داد یابی و خوب گوی تا خوب شنوی و اندر شورستان تخم مکار که بر ندهد و رنج بیهوده بود، یعنی که با مردم ناکس نیکی کردن چون تخم در شورستان افکندن باشد. اما نیکی از سزاوار نیکی دریغ مدار و نیکی آموز باش که پیغامبر گفته است، علیه السلام: الدال علی الخیر کفاعله، و نیکی کن و نیکی فرمای که این دو برادرند که پیوندشان ازمانه بگسلد و بر نیکی کردن پشیمان مباش که جزای نیک و بد هم درین جهان بتو رسد، پیش از آنک بجاء دیگر روی و چون تو با کسی نکوئی کنی بنگر که اندر وقت نکوئی کردن همچندان راحت بتو رسد که بدان کس رسد و اگر با کسی بدی کنی چندانی که رنج بوی رسد بر دل تو ضجرت و گرانی رسیده باشد و از تو خود بکسی بد نیاید و چون بحقیقت بنگری بیضجرت تو از تو بکسی رنجی نرسد و بیخوشی تو راحتی از تو بکسی نرسد، درست شد که مکافات نیک و بد هم درین جهان بیابی، پیش از آنک بدان جهان رسی و این سخن را که گفتم کسی منکر نتواند شدن که هر که در همه عمر خویش با کسی نیکی یا بدی کردست چون بحقیقت بیندیشد داند که من بدین سخن بر حقم و مرا بدین سخن مصدق دارند، پس تا توانی نیکی از کسی دریغ مدار که نیکی آخر یکروز بر دهد. ,
حکایت: شنیدم که متوکل را بندهٔ بود فتح نام، بغایت خوبروی و روزبه و همه منبر ها و ادبها آموخته و متوکل او را بفرزندی پذیرفته و از فرزندان خود عزیزتر داشتی؛ این فتح خواست که شنا کردن آموزد، ملاحان بیاوردند و او را در دجله شنا کردن همیآموختند و این فتح هنوز کودک بود و بر شنا کردن دلیر نگشته بود، فاما چنانک عادت کودکان بود از خود مینمود که شنا آموختهام، یک روز پنهانی استاد بدجله رفت و اندر آب جست و آب سخت قوی میرفت، فتح را بگردانید، چون فتح دانست که با آب بسنده نیاید با آب بساخت و بر روی آب همی شد تا از دیدار مردم ناپیدا شد، چون وی را آب بارهٔ ببرد و بر کنار دجله سوراخها بود، چون بکنار آب بسوراخی برسید جهد کرد و دست بزد و خویشتن اندر آن سوراخ انداخت و آنجا بنشست و با خود گفت که تا خدای چه خواهد، بدین وقت باری خود را ازین آب خونخوار جهانیدم و هفت روز آنجا بماند و اول روز که خبر دادند متوکل را که فتح در آب جست و غرقه شد از تخت فرود آمد و بر خاک بنشست و ملاحان را بخواند و گفت هر که فتح را مرده یا زنده بیارد هزار دینارش بدهم و سوگند خورد که تا آنگاه که وی را بر آن حال که هست نیارند من طعام نخورم. ملاحان در دجله رفتند و غوطه میخوردند و هر جای طلب میکردند تا سر هفت روز را، اتفاق را ملاحی بدان سوراخ افتاد، فتح را بدید، شاد گشت و گفت هم اینجا باش تا زورقی بیارم؛ از آنجا بازگشت و پیش متوکل رفت و گفت: یا امیرالمؤمنین اگر فتح را زنده بیارم مرا چه دهی؟ گفت: پنج هزار دینار نقد بدهم. ملاح گفت: یافتم فتح را زنده، زورقی بیاوردند و فتح را ببردند. متوکل آنچ ملاح را گفته بود بفرمود تا در وقت بدادند. وزیر را بفرمود و گفت که در خزینهٔ من رو، هر چه هست یک نیمه بدرویشان ده. بدادند. آنگاه گفت طعام بیاریت که وی گرسنهٔ هفت روزه است. فتح گفت: یا امیرالمؤمنین من سیرم، متوکل گفت: مگر از آب دجله سیر شدی؟ فتح گفت: نه کی من این هفت روز گرسنه نه بودم، کی هر روز بیست تا نان بر طبقی نهاده بر روی آب فرود آمدی و من جهد کردمی تا دو سه تا از آن نان برگرفتمی و زندگانی من از آن نان بودی و بر هر نان نوشته بود کی محمد بن الحسین الاسکاف. متوکل فرمود که در شهر منادی کنید که آن مرد که نان در دجله افکند کیست و بگوئیت تا بیاید که امیرالمؤمنین با او نیکوئی خواهد کرد، تا نترسد. چنین منادی کردند، روز دیگر مردی بیامد و گفت منم آن کس، متوکل گفت: بچه نشان؟ مرد گفت: بآن نشان که نام من بر روی هر نانی نوشته بود که محمد بن الحسین الاسکاف. متوکل گفت: نشان درست است، اما چندگاهست که تو درین دجله نان میاندازی؟ محمد بن الحسین گفت: یک سالست. متوکل گفت: غرض تو ازین چه بود؟ مرد گفت: شنوده بودم که نیکی کن و بآب انداز، که روزی بر دهد و بدست من نیکی دیگر نبود، آنچ توانستم همیکردم و با خود گفتم تا چه بر دهد. متوکل گفت: آنچ شنیدی کردی، بدانچ کردی ثمره یافتی. متوکل وی را در بغداد پنج دیه ملک داد. مرد بر سر ملک رفت و محتشم گشت و هنوز فرزندان او در بغداد ماندهاند و بر روزگار القائم بامرالله من بحج رفتم، ایزد تعالی مرا توفیق داد تا زیارت خانهٔ خدای بکردم و فرزندان وی را بدیدم و این حکایت از پیران و معمران بغداد شنودم. ,
پس تا بتوانی از نیکی کردن میاسای و خود را بنکوکاری بمردمان نمای و چون نمودی بخلاف نموده مباش و بزفان دیگری مگوی و بدل دیگر مدار، تا گندم نمای جو فروش نباشی و اندر همه کار ها داد از خود بده که هر که داد از خویشتن بدهد از داور مستغنی باشد و اگر غم و شادیت باشد غم و شادی با آن کسی گوی که او را تیمار غم و شادی تو بود و اثر غم و شادی پیش مردمان پیدا مکن و به هر نیک و بد زود شادمان و زود اندوهگین مشو، که این فعل کودکان باشد و بکوش تا بهر محال از حال خویش نکردی که بزرگان بهر حق و باطل از جای خویش بنشوند و هر شادی که بازگشت آن بغم باشد آن را شادی مشمر و هر غمی که بازگشت آن بشادیست آن را بغم مشمر و بوقت نومیدی اومیدوارتر باش و نومیدی در اومید بسته دان و اومید را در نومیدی و حاصل همه کارهاء جهان بر گذشتن دان و تا تو باشی حق را منکر مشو و اگر کسی با تو بستهد بخاموشی آن ستهنده را بنشان و جواب احمقان خاموشی دان؛ اما رنج هیچ کس ضایع مگردان و همه کس را بسزا حق بشناس، خاصه حق قرابات خویش را و چندانک طاقت باشد با ایشان نکوئی کن و پیران قبیلهٔ خویش را حرمت دار، چنانک رسول صلی الله علیه و علی آله و سلم گفت: الشیخ فی قومه کالنبی فی امته، ولکن بایشان مولع مباش، تا هم چنانک هنر ایشان میبینی عیب نیز بتوانی دیدن و اگر از بیگانه ناایمن گردی زود خود را از وی بمقدار ناایمنی ایمن گردان و بر ناایمن بگمان ایمن مباش، که زهر بگمان خوردن از دانائی نباشد و بهنر خود غره مشو و اگر به بیخردی و بیهنری نان بدست توانی آوردن بیخرد و بیهنر باش و اگر نه هنر آموز و از آموختن و سخن نیک شنودن ننگ مدار تا از ننگ برسته باشی و نیک بنگر به نیک و بد و عیب و هنر مردمان و بشناس که نفع و ضرر ایشان و سود و زیان ایشان از چیست و تا کجاست و منفعت خویش از آن میان بجوی و پرس که چه چیزهاست که مردم را بزیان نزدیک کند، از آن دور باش و بدآن نزدیک باش که مردم را بمنفعت نزدیک گرداند و تن خویش را بعث کن بفرهنگ و هنر آموختن، چیزی که ندانی بیآموزی و این ترا بدو چیز حاصل شود: یا بکار بستن آن چیز که {دانی}، یا بآموختن آن چیز که ندانی. ,
سقراط گفت: که هیچ گنجی به از دانش نیست و هیچ دشمن برتر از خوی بد نیست و هیچ عزی بزرگوارتر از دانش نیست و هیچ پیرایهٔ بهتر از شرم نیست. پس چنان کن ای پسر که دانش آموختن را پیدا کنی و در هر حال که باشی چنان باش که یک ساعت از تو درنگذرد تا دانش نیاموزی که دانش نیز از نادان بباید آموخت، از بهر آنک هرگاه بچشم دل در نادان نگری و بصارت عقل بر وی گماری آنچ ترا از وی ناپسندیده آید دانی که نباید کرد، چنانک اسکندر گفت که نه من منفعت همه از دوستان یابم، بل که نیز از دشمنان یابم، اگر در من فعلی زشت بود دوستان بر موجب شفقت بپوشانند تا من ندانم و دشمن بر موجب دشمنی بگوید تا مرا معلوم شود، آن فعل بد از خویشتن دور کنم، پس آن منفعت از دشمن یافته باشم نه از دوست و تو نیز آن دانش از نادان آموخته باشی، نه از دانا و بر مردم واجب است، چه بر بزرگان و چه بر فروتران، هنر و فرهنگ آموختن، که فزونی بر همه همسران خویش بفضل و هنر توان کرد، چون در خویش هنری بینی که در اشکال خود نبینی همیشه خود را فزون از ایشان دانی و مردمان ترا نیز فزونتر دانند، از همه سران تو بقدر و بفضل و هنر تو و چون مرد عاقل بیند که وی را افزونی نهادند بر همسران او، بفضل و هنر، جهد کند تا فاضلتر و هنرمندتر شود. پس هر گاه کی مردم چنین کند دیر نپاید که بزرگوار بر همه کس شود و دانش جستن برتری جستن باشد بر همسران خویش و هممانندان و دست باز داشتن از فضل و هنر نشان خرسندی بود بر فرومایگی و آموختن هنر و تن را مالیدن از کاهلی سخت سودمند بود، که گفتهاند: که کاهلی فساد تن باشد، اگر تن ترا فرمانبرداری نکند نگر تا ستوه نشوی زیرا که تن از کاهلی و دوستی آسایش ترا فرمان نبرد، از بهر آنک تن ما را تحرک طبیعی نیست و هر حرکتی که تن کند بفرمان کند، نه بمراد، که هرگز تا تو نخواهی و نفرمایی تن ترا آرزوی کار نکند؛ پس تو تن خود را بستم فرمانبردار گردان و بقصد او را بطاعت آر، که هر که تن خود را فرمانبردار نتواند کردن تن مردمان را هم مطیع خویش نتواند کردن و چون تن خویش را فرمانبردار خویش کردی بآموختن هنر سعادت دو جهان یافتی، که سلامتی دو جهان اندر هنرست و سرمایهٔ همه نیکها اندر دانش و ادبست، خاصه ادب نفس و تواضع و پارسائی و راستگوئی و پاکدینی و پاک شلواری و بیآزاری و بردباری و شرمگینی است. اما بحریت شرمگینی، اگر چه گفتهاند که: الحیاء من الایمان، بسیار جای باشد که شرم بر مردم وبال گردد، چنان شرمگین مباش که از شرمگینی در مهمان خویش تقصیر کنی و خلل در کار تو راه یابد، که بسیار جای بود که بیشرمی باید کردن، تا غرض حاصل شود و شرم از ناحفاظی و فحش و دروغ گفتن دار و {از} گفتار و صلاح کردار شرم مدار، که بسیار مردم باشد که از شرمگینی از غرضهاء خویش بازماند، چنانک شرمگینی نتیجهٔ ایمانست بینوائی نتیجه شرمگینی است و جای شرم و جای بیشرمی هر دو بباید دانست، آنچ بصلاح نزدیکتر است میباید کرد که گفتهاند که: مقدمهٔ نیکی شرمست و مقدمهٔ بدی هم شرمست. اما نادان را مردم مدان و دانای بیهنر را دانا مشمر و پرهیزگار بیدانش را زاهد مدان و با مردم نادان همصحبت مگیر، خاصه با نادانی که پندارد که داناست و بر جهل خرسند و صحبت جز با خردمند مدار که از صحبت نیکان مردم نیکنام گردد، نه بینی که روغن از کنجدست ولیکن چون روغن کنجد را با بنفشه یا با گل بیامیزی چندگاه با گل یا بنفشه بماند از آمیزش روغن {با} گل یا بنفشه از برکات صحبت نیکان او را هیچ روغن کنجد نگویند؛ مگر که روغن گل یا روغن بنفشه و صحبت نیکان و کردار نیک را ناسپاس مشو و فراموش مکن و نیازمند خویش را بر سر مزن که وی را زدن خود رنج و نیازمندی خود تمام بود و خوشخویی و مردمی پیشه کن و از خوهاء ناستوده دور باش و زیان کار مباش که ثمرهٔ زیان کاری رنج باشد و ثمرهٔ رنج نیازمندی و ثمرهٔ نیازمندی فرومایگی و جهد کن تا ستودهٔ خلقان باشی و نگر تا ستودهٔ جاهلان نباشی، که ستودهٔ عام نکوهیدهٔ خاص باشد، چنانک شنودم: ,
ای پسر باید که مردم سخندان و سخنگوی بود و از بدان سخن نگاه دارد، اما تو ای پسر سخن راست گوی و دروغگوی مباش و خویشتن براست گفتن معروف کن. تا اگر بضرورت دروغی از تو بشنوند بپذیرند و هر چه گوئی راست گوی، و لیک راست بدروغ ماننده مگوی که دروغ براست ماننده به که راست بدروغ ماننده، که آن دروغ مقبول بود و آن راست نامقبول، پس از راست گفتن نامقبول پرهیز کن، تا چنان نیفتد که مرا با امیر بالسّوار غازی شاپور بن الفضل رحمه الله افتاد: ,
حکایت: بدان ای پسر که من بروزگار امیر بالسوار آن سال که از حج باز آمدم بغزا رفتم بگنجه، که غزاء هندوستان بسیار کرده بودم، خواستم که غزاء روم کرده شود و امیر بالسوار پادشاهی بزرگ بود و مردی پای بر جای و خردمند و پادشاهی بزرگ و شایسته و عادل و شجاع و فصیح و متکلم و پاکدین و بیشبین، چنانک ملکان ستوده باشند، همه جد بودی بیهزل؛ چون مرا بدید بسیار حشمت کرد و با من در سخن آمد و از هر نوعی همیگفت و من همیشنودم و جواب همیدادم، سخن هاء من او را پسندیده آمد، با من بسیار کرامت ها کرد و نگذاشت که بازگردم، از بس احسانها که میکرد با من، من نیز دل بنهادم و چند سال بگنجه مقیم شدم و پیوسته بطعام و شراب در مجلس او حاضر شدمی و از هر گونه سخن از من میپرسیدی و از حال ملوک گذشته و عالم میبررسیدی؛ تا روزی از ولایت ما سخن میپرسید و عجایبهاء هر ناحیت میبرفت، میگفتم بروستاء گرگان دیهی است در کوهپایه، و چشمهایست از دیه دور و زنان که آب آرند جمع شوند، هر کس با سبوی و از آن چشمه آب برگیرند و سبوی بر سر نهند و باز گردند، یکی ازیشان بیسبوی همیآید و بر راه اندر همی نگرد و کرمیست سبز اندر زمینهاء آن دیه هر کجا از آن کرم مییافت از راه بیک سو میافکند، تا آن زنان پای بر کرم ننهند که اگر یکی ازیشان پای بر آن کرم نهد و کرم بمیرد آن آب که در سبوی بر سر دارند در حال گنده شود، چنانک بیاید ریختن و بازگشتن و سبوی شستن و دیگر باره آب برداشتن. چون این سخن بگفتم امیر ابوالسوار روی ترش کرد و سر بجنبانید و چند روز با من نه بدان حال بود که پیش از آن میبود، تا پیروزان دیلم گفت: امیر گلهٔ تو کرد. گفت: فلان مردی پای بر جایست، چرا باید که با من سخن چنان گوید که با کودکان گویند، چنان مردی را پیش چو منی چرا دروغ باید گفت: من در حال از گنجه قاصدی فرستادم بگرگان و محضری فرمودم کردن بشهادت قاضی و رئیس و خطیب و جمله عدول و علما و اشراف گرگان که این دیه بر جاست و حال این کرم برین جمله است و بچهار ماه این معنی درست کردم و محضر پیش امیر بالسوار نهادم، بدید و بخواند و تبسم کرد و گفت من خود دانم که از چون توی دروغ گفتن نیاید، خاصه پیش من، اما چرا راستی باید گفت که چهارماه روزگار باید کرد و محضری و گواهی دویست مرد عدول، تا از تو آن راست قبول کنند. ,
اما بدان که سخن از چهار نوعست: یکی نادانستنی و نه گفتنی و یکی هم دانستنی و هم گفتنی {و یکی گفتنی است و نادانستنی و یکی دانستنی است و ناگفتنی، اما ناگفتنی و نادانستنی سخنی است که دین را زیان دارد}، اما دانستنی و ناگفتنی سخنی است که در کتاب حق تعالی و اخبار رسول علیهالسلام باشد و اندر کتابهاء علوم و علمها، که تفسیر او تقلید بود و در تاویل او اختلاف و تعصب، چون یک وجه نزول و مانند این، پس اگر کسی دل در تاویل آن ببندد خدای عزوجل او را بدان نگرد و آنک هم دانستنی و هم گفتنی است سخنی بود که صلاح دینی و دنیائی بدآن بسته است و بهر دو جهان بکار آید، از گفتن و شنودن گوینده و شنونده را نفع بود و آنک دانستنی و ناگفتنی چنان بود که عیب محتشمی یا عیب دوستی ترا معلوم شود، تا از طریق عقل یا از کار جهان ترا تخیلی بندد، که آن نه شرع بود، چون بگوئی یا خشم آن محتشم ترا حاصل آید، یا آزار آن دوست، یا بیم شوریدن غوغا و عامه بود بر تو، پس آن سخن دانستنی بود و ناگفتنی، اما ازین چهار نوع که گفتم بهترین آنست که هم دانستنی است و هم ناگفتنی، اما این چهار نوع سخن هر یکی را دو رویست: یکی نیکو و یکی زشت؛ سخن که بمردمان نمایی نکوترین نمای، تا مقبول بود و مردمان درجهٔ تو بشناسند، که بزرگان و خردمندان را بسخن بدانند، نه سخن را بمردم، که مردم نهان است زیر سخن خویش، چنانک امیرالمؤمنین علی رضی الله عنه میگوید: المرؤ مخبو تحت لسانه و سخن بود که بگویند بعبارتی که از شنیدن آن روح تازه شود و همان سخن بعبارتی دیگر بتوان گفت که روح تیره گردد. ,
حکایت: شنیدم که هارونالرشید خوابی دید بر آن جمله که پنداشتی که جمله دندانهاء او از دهان بیرون افتادی بیکبار، بامداد معبری را بخواند و پرسید که تعبیر این خواب چیست؟ معبر گفت: زندگانی امیرالمؤمنین دراز باد! همه اقرباء تو پیش از تو بمیرد، چنانک کس نماند. هارونالرشید گفت: این معبر را صد چوب بزنید که وی این چنین سخن دردناک چرا گفت در روی من، چون جمله قرابات من پیش از من بمیرند پس آنگاه من که باشم؟ خوابگزاری دیگر را فرمود آوردن و این خواب با وی بگفت. خوابگزار گفت: بدین خواب که امیرالمؤمنین دیده است دلیل کند که امیرالمؤمنین دراز زندگانیتر از همه اقربا باشد. هارونالرشید گفت: دلیل العقل واحد تعبیر از آن بیرون نشد، اما عبارت از عبارت بسیار فرق است، این مرد را صد دینار فرمود. ,
اول گفت: تا روز و شب آینده است و رونده از گردش سالها شگفت مدار. ,
و گفت: مردمان چرا از کاری پشیمانی خورند که یکبار از آن پشیمانی خورده باشند؟ ,
گفت: چرا ایمن خسبد کسی که آشناء پادشاه باشد؟ ,
گفت: چرا زنده شمرد کسی خود را کی زندگانی او نه بر مراد او بود؟ ,