رباعیات کمال‌الدین اسماعیل

خصم که ز پس نیزه خورد روز وغا
اندیشۀ خصمان چنان نیست مرا
خود در قران که جای خوفست ورجا
نه« لاتخفست» پیش خصمان بغا؟
گه زلف بنفشه برکند باد صبا
گه ساغر لاله بشکند باد صبا
گه لرزه بر آب افگند باد صبا
و آنگه چه دم لطف زند باد صبا
جایی که در بقا فرازست آنجا
رمح تو ز لاف سرفرازست آنجا
و آنجا که جواب مشکلی باید داد
شمشیر ترا زبان درازست آنجا
جایی که نشان بی نشانست آنجا
انگشت خیال بر دهانست آنجا
از غمزه خدنگ در کمانست آنجا
زنهار مرو که بیم جانست آنجا
در دست منت همیشه دامن بادا
وانجا که ترا پای سر من بادا
برگم نبود کسی ترا دارد دوست
ای دوست همه جهانت دشمن بادا
شمعم که زمن هست اثر غم پیدا
شد سوز دلم زچشم پر نم پیدا
زآن نیست مرا سوز زماتم پیدا
کم گریه و خنده نیست از هم پیدا
گر بگشایم ز غصّه امشب لب را
بر چرخ بسوزم از نفس کوکب را
ای صبح بیا تو نیز جانی می کن
باشد که بهم روز کنیم این شب را
روز آمد و بردوختم از دم لب را
پرداخته کردم از روان قالب را
اکنون که مرا زنده همی دارد شب
شاید که چو شمع زنده دارم شب را
بی یار، کسی که یار نداشت ترا
و آسوده دلی که خیره بگذاشت ترا
از بی آبی بساغر می مانی
کافتادۀ تست هرکه برداشت ترا
شادی خوانم بنام غمهای ترا
دادم لقب انصاف ستمهای ترا
رفتی تو و برمن دگری بگزیدی
الحق چه توان گفت کرمهای ترا؟