1 ای جز باحترام خدایت نبرده نام وی سلک انبیاز وجود تو بانظام
2 دردست عقل،نور مساعی توچراغ برکام نفس،حکم مناهی تو لگام
3 ازآتش سنان تویک شعله نورصبح وزپرچم سیاه تو یک تارزلف شام
4 فتراک توست عروۀ وثقی که جبرئیل در وی زند ز بهر شرف دست اعتصام
1 تا همی بر گل نگارم خطّ مشکین آورد مرکب صبر مرا هر لحظه در زین آورد
2 چرخ از کفّ الخضیب انگشت حیرت هر زمان پیش آن رخسارزی دندان پروین آورد
3 شاه را عرصۀ عشق رخ او عقل را گر چه بیدق رو بود در سیر فرزین آورد
4 دیده یی در تنگ شکّر زهر کرده تعبیه تلخی پاسخ نگر کان لعل شیرین آورد
1 ای برخ روشن و زلف سیاه کرده شب و روز جهانی تباه
2 سلسلۀ زلف تو بر پای باد آینۀ حسن تو در دست ماه
3 صورت جان روی نماید مرا چون کنم اندر لب لعلت نگاه
4 کار دو زلفت همه دلجویی است باشد از آنروی چو پشتم دوتاه
1 ای بهمّت بر از فلک جایت چشم گردون ندیده همتایت
2 ماه منجوق قبّۀ اعظم نعل یکران چرخ پیمایت
3 نقش بند و گره گشای جهان دانش پیر و بخت بر نایت
4 روز بدخواه تیره از کلکت عالم شرع روشن از رایت
1 رفت آنکه روز ما ز ستم تیره رنگ بود واندوه را بنزد دل ما درنگ بود
2 وان شد که گفتی از در و دیوار روزگار خورشید تیغ آخته با ما بجنگ بود
3 وان عهد شد که چون گل رعنا بخون دل رخسار زرد ما ز درون لعل رنگ بود
4 آخر بسان نای بشادی دمی بزد آندل که در کشاکش و ناش چو چنگ بود
1 ای برده آتش رخ تو آب کارگل بر باده داده عارض تو روزگار گل
2 با چهرۀ تو زحمت باغ است گل ، از آن برچین نهاد زخار همه رهگذر گل
3 خونین شدست سربسر اندام نازکش از بس که می نهد رخ خوب تو خار گل
4 یکدم بوصل تو دهن از خنده پر خنده پر نکرد تا خون دل نکردی اندر کنار گل
1 تا زلف مشکبار به رخ برفکندهای سوزی ز رشک در دل مجمر فکندهای
2 در گردنم فکن، که کمندیست عنبرین آن گیسوی دراز که در برفکندهای
3 چون غنچه تا قبای نکویی ببستهای صد باره لاله را کله از سر فکندهای
4 چندین هزار دل که ز عشّاق بردهای در زلف بستهای و گره برفکندهای
1 زهی با چهره ات گلبار گلزار رخت گلگونۀ رخسار گلزار
2 شکسته تاب زلفت پای سنبل نهاده دست حسنت خار گلزار
3 مگر در گلستان بگذشته یی دوش که می خندد در و دیوار گلزار
4 چو عهدت سست بدزین پیش و اکنون چو خشمت تیز شد بازار گلزار
1 چون مشک زلف بر گل رخسار بشکند پشت بهارو رونق گلزار بشکند
2 بر آتش ستم جگرم زان کباب کرد تا آرزوی نرگس بیمار بشکند
3 گفتم دلم شکسته شد از غم بطنز گفت آلت شگفت نیست که در کار بشکند
4 دانی چراست تنگی دلها بعهد او؟ کاندک نگاه دارد و بسیار بشکند