جود بخشیدن چیزیست بایستی بی ملاحظه غرضی و مطالبه عوضی، اگر چه آن غرض یا عوض ثنای جمیل یا ثواب جزیل باشد. ,
2 کیست کریم آن که نه بهر جزاست هر کرمی کاید ازو در وجود
3 هر چه بود بهر ثنا و ثواب بیع و شری گیر نه احسان و جود
4 هر که مقصودش از کرم آنست که برآرد به عالم آوازه
جوادی را پرسیدند که از آنچه به محتاجان می دهی و بر سایلان می ریزی هیچ در باطن خود رعونتی و بر فقیران بار منتی باز می یابی؟ گفت: هیهات! حکم من در کوشش و بخشش حکم آن کفلیز است که در دست طباخ است، اگر چه طباخ می دهد بر کفلیز می گذرد اما کفلیز به خود گمان دهندگی نمی برد. ,
2 گر چه روزی از کف خواجه ست روزی ده خداست بر سر روزی خوران خوش نیست زو منت نهی
3 نیست او جز کاسه و کفلیز دیگ رزق را به که باشد کاسه و کفلیز از منت تهی
صوفی دگری را صفت کرده و صفتی از روی شناسایی و معرفت آورده فرموده که فلان کس سفره آرست نه سفره دار و خود را شریک سفره می دارد نه ملیک سفره می شمارد، با سایر خورندگان یکسان است بلکه در نظر خود طفیلی ایشان است. ,
2 چون به مهمانسرای خویش نهد خواجه خوان از برای درویشان
3 طفل راه است اگر نمی داند خویشتن را طفیلی ایشان
اعرابی بر امیرالمؤمنین علی - کرم الله تعالی وجهه - درآمد و خاموش بنشست ذل فقر و فاقه بر جبین او ظاهر بود. حضرت امیر از وی پرسید که چه حاجت داری؟ شرم داشت که به زبان گوید، بر زمین نوشت که من مردی فقیرم. ,
حضرت امیر وی را دو حله عطا داد و غیر از آن مالک هیچ چیز نبود. اعرابی یکی را ردا ساخت و دیگری را ازار و بایستاد و چند بیت مناسب حال در کمال بلاغت و فصاحت بر بدیهه انشا کرد. ,
حضرت امیر را بسیار خوش آمد، سی دینار دیگر از حق امیرالمؤمنین حسن و امیرالمؤمنین حسین رضی الله عنهما پیش وی بود عطا دادش. اعرابی آن را گرفت و گفت: ای امیرالمؤمنین مرا توانگرترین اهل بیت من گردانیدی و برفت. ,
حضرت امیر گفت: شنیدم از حضرت رسالت صلی الله علیه و سلم که فرمود: قیمة کل امرء مایحسنه یعنی: قیمت هرکس به قدر آن چیزیست که وی را می آراید از محاسن افعال و بدایع اقوال. ,
2 قیمت مرد نه از سیم و زر است قیمت مرد به قدر هنر است
3 ای بسا بنده که از کسب هنر قدرش از خواجه بسی بیشتر است
4 وی بسا خواجه که از بی هنری در ره بنده خود پی سپر است
از عبدالله بن جعفر - رضی الله عنه - آورده اند که روزی عزیمت سفری کرده بود، در نخلستان قومی فرود آمد که غلامی سیاه نگاهبان آن بود، دید که سه قرص نان به جهت قوت وی آوردند سگی آنجا حاضر شد. ,
آن غلام یک قرص را پیش وی انداخت، بخورد پس دیگری را بینداخت، آن را هم بخورد و پس دیگری را بینداخت، آن را هم بخورد عبدالله رضی الله عنه از وی پرسید که هر روز قوت تو چیست؟ گفت: آنچه دیدی. ,
فرمود: چرا وی را بر نفس خود ایثار نکردی؟ گفت: وی در این زمین غریب است، چنین گمان می برم که از مسافت دور آمده است و گرسنه است، نخواستم که وی را گرسنه گذارم پس گفت: امروز چه خواهی خورد؟ گفت: روزه خواهم داشت. ,
عبدالله با خود گفت: همه خلق مرا در سخاوت ملامت می کنند و این غلام از من سخی تر است آن غلام را و نخلستان را و هر چه در آنجا بود همه را بخرید پس غلام را آزاد کرد و آنها را به او بخشید. ,
در مدینه عالمی بود عامل و در جمیع علوم دینی کامل، روزی گذرش بر دار نخاسین افتاد کنیزکی دید مغنیه که به حسن صوت غیرت ناهید بود و به جمال صورت حیرت خورشید، شیفته جمال و فریفته زلف و خال او شد. ,
از سماع غنایش رخت هستی به صحرای نیستی برد و به استماع نوایش از مضیق بخردی راه فسحت سرای بیخودی سپرد. ,
3 خوبی روی و خوبی آواز می برد هر یکی به تنها دل
4 چون شود هر دو جمع در یکجای کار صاحبدلان شود مشکل
عبدالله جعفر را در عهد معاویه از خزانه بیت المال هر سال هزار درم می دادند، چون نوبت به یزید رسید آن را به پنج هزار درم رسانید ملامتش کردند که این حقوق همه مسلمانان است چرا به یک کس می دهی؟ ,
گفت: من این را به همه محتاجان اهل مدینه می دهم زیرا که وی هیچ از ارباب حاجات دریغ نمی دارد، و پنهان از وی کسی را همراه وی به مدینه فرستادند، و در مدت یک ماه همه را صرف کرد، چنانچه به قرض محتاج شد. ,
3 اگر به دست کریم اوفتد جهان یکسر جهان چه باشد صدبار از جهان هم بیش
4 چرا شود دل درویش ریش ازان حسرت چو هست کیسه جودش خزینه درویش
خلیفه بغداد در موکب حشمت و شوکت خود می راند دیوانه ای پیش وی رسید و گفت: ای خلیفه عنان کشیده دار که در مدیح تو سه بیت گفته ام. گفت: بخوان! بخواند، خلیفه را خوش آمد. ,
دیوانه چون آن را بدید گفت: مرا سه درم عنایت کن تا روغن و خرما خرم و سیر بخورم. خلیفه فرمان داد تا به هر بیتی وی را هزار درم بدهند. ,
3 چون ذل فاقه زور کند بر سخنوری گر مدح پادشاه سخاور کند سزاست
4 ممدوح چون کریم بود مزد شعر او هر بیت را خزینه گوهر کند رواست
ابراهیم بن سلیمان بن عبدالملک بن مروان گوید که در آن وقت که نوبت خلافت از بنی امیه به بنی عباس انتقال یافت و بنی عباس بنی امیه را می گرفتند و می کشتند من بیرون کوفه بر بام سرایی که بر صحرا مشرف بود نشسته بودم که دیدم علمهای سیاه از کوفه بیرون آمد. ,
در خاطر من چنان افتاد که آن جماعت به طلب من می آیند، از بام فرود آمدم و متنکروار به کوفه درآمدم و هیچ کس را نمی شناختم که پیش وی پنهان شوم به در سرایی بزرگ رسیدم، درآمدم دیدم که مردی خوب صورت سوار ایستاده و جمعی از غلامان و خادمان گرد او درآمده اند سلام کردم. ,
گفت: تو کیستی و حاجت تو چیست؟ گفتم: مردی ام گریخته که از خصمان خود می ترسم به منزل تو پناه آورده ام، مرا به منزل خود درآورد و در حجره ای که نزدیک به حرم وی بود بنشاند، چند روز آنجا بودم به بهترین حالی، هر چه دوستتر می داشتم از مطاعم و مشارب و ملابس همه پیش من حاضر بود. ,
از من هیچ نمی پرسید هر روز یک بار سوار می شد و باز می آمد. یک روز از او پرسیدم که هر روز تو را می بینم که سوار می شوی و زود می آیی، به چه کار می روی؟ گفت: ابراهیم بن سلیمان پدر مرا کشته است شنیدم که پنهان شده است، هر روز می روم به امید آنکه شاید که او را بیابم و به قصاص پدر خود برسانم. ,