1 دردا و حسرتا که مرا کام جان برفت و آن جان نازنین به جوان از جهان برفت
2 دل پر ز مهر روی چو ماهش بدی چه سود کاندر فراق روی وی از تن روان برفت
3 بلبل بگو که باز نخواند میان باغ کان روی همچو گل ز در بوستان برفت
4 ای دل بگو به منزل جانان تو کی رسی کآن جان نازنین ز پی کاروان برفت
1 ای دل و دیده دل و دیده من پرخونست سوزش جان من از شرح و بیان افزونست
2 چشم نم دیدهام از دور فلک پرخون بود این زمان از غم هجران تو چون جیحونست
3 دوستانم به تفقّد همه دستان گویند کای ستمدیده درین واقعه حالت چونست
4 چه بگویم که درین واقعه بر من چه رسید هرچه گویم همه دانید کزآن افزونست
1 گل فرو ریخت و رخ از باغ جهان پنهان کرد بلبل دلشده را خسته دل و نالان کرد
2 گل نخندید ز بستان امیدم به ستم خار هجران تو ای جان اثرم در جان کرد
3 بخت برگشت ز من تا تو شدی از بر من روز هجران توأم بی سر و بی سامان کرد
4 روز وصل تو نشد روزی من زآنکه مرا بخت وارونه حوالت به شب هجران کرد
1 از آتش غم هجرم به سر برآید دود هزار چشمه خونم ز چشمها بگشود
2 ز دست این فلک شوخ چشم بی آزرم که کرد باز مرا روزگار کور و کبود
3 قسم به خاک عزیزان که تا ز مادر دهر من ضعیف بلا دیده آمدم به وجود
4 ندیده ام ز جهان جز جفا و جور و ستم نبوده ام ز زمانه زمانکی خشنود
1 گلبن روضه دل سرو گلستان روان غنچه باغ طرب میوه شایسته جان
2 طفل محروم شکسته دل بیچاره من کام نادیده به ناکام برون شد ز جهان
3 مردم دیده از او حظّ نظر نادیده تا که از پیش نظر همچو پری گشت نهان
4 گر کنم گریه مکن عیب که بی یوسف مصر چشم یعقوب بود روز و شب از غم گریان
1 کدام درد که ننهاد بر دلم گردون کدام غم که نخوردم من از زمانه دون
2 کدام حسرت و جوری ندیده ام به جهان کزان ستم رخ جان را نکرده ام گلگون
3 کدام سرو سهی کاو نرفت از چشمم که در فراق نپالوده ام ز مژگان خون
4 چه کرده ام من بیچاره کم جزا اینست مگر ز بخت بدست این و طالع وارون
1 الهی تو بگشا دری از بهشت به روی دلارای حوری سرشت
2 به جنّت دهش جای این حور زاد نشستنگهش جمله با حور باد
3 ز دل حسرت عالمش دور کن روانش به لطف تو پر نور کن
1 به حسرت ببردش ز دنیای دون به عقبی بود نیکیش رهنمون
2 مریزا گل رویش اندر مغاک به فردوس اعلی برش جان پاک
3 فراموش گردان جهان بر دلش پر از عنبر و مشک گردان دلش
1 کردست مرا بی سر و بی سامان بخت یارب که مباد هیچکس ویران بخت
2 من زار همی گریم و خوش می گویم ای همنفسان دریغ آن سلطان بخت
1 از دنیی دون اگر دری بر وی بست یا خار جفای دهر بر پاش شکست
2 دانم به یقین نه در گمانم دیدم در جنّت فردوس که با حور نشست