ارمغان حجاز اقبال لاهوری

دل ما بیدلان بردند و رفتند
مثال شعله افسردند و رفتند
بیا یک لحظه با عامان درآمیز
که خاصان باده ها خوردند و رفتند
سخن ها رفت از بود و نبودم
من از خجلت لب خود کم گشودم
سجود زنده مردان می شناسی
عیار کار من گیر از سجودم
دل من در گشاد چون و چند است
نگاهش از مه و پروین بلند است
بده ویرانه ئی در دوزخ او را
که این کافر بسی خلوت پسند است
چه شور است این که در آب و گل افتاد
ز یک دل عشق را صد مشکل افتاد
قرار یک نفس بر من حرام است
بمن رحمی که کارم با دل افتاد
جهان از خود برون آوردهٔ کیست؟
جمالش جلوهء بی پردهٔ کیست؟
مرا گوئی که از شیطان حذر کن
بگو با من که او پروردهٔ کیست؟
دل بی قید من در پیچ و تابیست
نصیب من عتابی یا خطابیست
دل ابلیس هم نتوانم آزرد
گناه گاهگاه من صوابیست
صبنت الکاس عنا ام عمرو
وکان الکاس مجراها الیمنیا
اگر این است رسم دوستداری
بدیوار حرم زن جام و مینا
بخود پیچیدگان در دل اسیرند
همه دردند و درمان ناپذیرند
سجود از ما چه میخواهی که شاهان
خراجی از ده ویران نگیرند
روم راهی که او را منزلی نیست
از آن تخمی که ریزم حاصلی نیست
من از غمها نمی ترسم ولیکن
مده آن غم که شایان دلی نیست
می من از تنک جامان نگه دار
شراب پخته از خامان نگه دار
شرر از نیستانی دور تر به
به خاصان بخش و از عامان نگه دار