1 ز پیری یاد دارم این دو اندرز نباید جز بجان خویشتن زیست
2 گریز از پیشن مرد فرودست که جان خود گرو کرد و به تن زیست
1 مسلمان را همین عرفان و ادراک که در خود فاش بیندر مزلولاک
2 خدا اندر قیاس مانگنجد شناسنرا که گوید ما عرفناک
1 چه حاجت طول دادن داستان را بحرفی گویم اسرار نهان را
2 جهان خویش ماسودا گران داد چه داند لامکان قدر مکان را
1 بهشتی بهر پاکان حرم هست بهشتی بهر ارباب همم هست
2 بگو هندی مسلمان را که خوش باش بهشتی فی سبیل الله هم هست
1 به ساحل گفت موج بیقراری به فرعونی کنم خود را عیاری
2 گهی بر خویش می پیچم چو ماری گهی رقصم به ذوق انتظاری
1 دوگیتی را صلا از قرأت اوست مسلمان لایموت از رکعت اوست
2 ند اندکشتهٔ این عصربی سوز قیامتها که درقد قامت اوست
1 فرنگی را دلی زیر نگین نیست متاع او همه ملک است دین نیست
2 خداوندی که در طوف حریمش صد ابلیس است و یک روح الامین نیست
1 نه هرکس خود گردهم خود گد از است نه هرکس مست ناز اندر نیاز است
2 قبای لا اله خونین قبانی است که بربالای نامردان درا راست
1 مسلمانی که داندرمز دین را نساید پیش غیر الله جبین را
2 اکر گرد ون بکام او مکردد به کام خود بگر داند زمین را
1 به افرنگی بتان خود را سپردی چه نامردانه درتبخانه مردی
2 خرد بیگانه دل سینه بی سوز که از تاک یناکان می نخوردی