1 نقطهٔ نوری که نام او خودی است زیر خاک ما شرار زندگی است
2 از محبت می شود پاینده تر زنده تر سوزنده تر تابنده تر
3 از محبت اشتعال جوهرش ارتقای ممکنات مضمرش
4 فطرت او آتش اندوزد ز عشق عالم افروزی بیاموزد ز عشق
1 ای فراهم کرده از شیران خراج گشته ئی روبه مزاج از احتیاج
2 خستگی های تو از ناداری است اصل درد تو همین بیماری است
3 می رباید رفعت از فکر بلند می کشد شمع خیال ارجمند
4 از خم هستی می گلفام گیر نقد خود از کیسه ی ایام گیر
1 قلب را از صبغة الله رنگ ده عشق را ناموس و نام و ننگ ده
2 طبع مسلم از محبت قاهر است مسلم ار عاشق نباشد کافر است
3 تابع حق دیدنش نا دیدنش خوردنش ، نوشیدنش ، خوابیدنش
4 در رضایش مرضی حق گم شود «این سخن کی باور مردم شود»
1 در بنارس برهمندی محترم سر فرو اندر یم بود و عدم
2 بهره ی وافر ز حکمت داشتی با خدا جویان ارادت داشتی
3 ذهن او گیرا و ندرت کوش بود با ثریا عقل او همدوش بود
4 آشیانش صورت عنقا بلند مهر و مه بر شعله ی فکرش سپند
1 مسلم اول شه مردان علی عشق را سرمایه ی ایمان علی
2 از ولای دودمانش زنده ام در جهان مثل گهر تابنده ام
3 نرگسم وارفته ی نظاره ام در خیابانش چو بو آواره ام
4 زمزم ار جوشد ز خاک من ازوست می اگر ریزد ز تاک من ازوست
1 از محبت چون خودی محکم شود قوتش فرمانده عالم شود
2 پیر گردون کز کواکب نقش بست غنچه ها از شاخسار او شکست
3 پنجه ی او پنجه ی حق می شود ماه از انگشت او شق می شود
4 در خصومات جهان گردد حکم تابع فرمان او دارا و جم
1 ای که مثل گل ز گل بالیدهای تو هم از بطن خودی زائیدهای
2 از خودی مگذر بقا انجام باش قطرهای می باش و بحر آشام باش
3 تو که از نور خودی تابندهای گر خودی محکم کنی پایندهای
4 سود در جیب همین سوداستی خواجگی از حفظ این کالاستی
1 طایری از تشنگی بیتاب بود در تن او دم مثال موج دود
2 ریزه ی الماس در گلزار دید تشنگی نظاره ی آب آفرید
3 از فریب ریزه ی خورشید تاب مرغ نادان سنگ را پنداشت آب
4 مایه اندوز نم از گوهر نشد زد برو منقار و کامش تر نشد
1 سبز بادا خاک پاک شافعی عالمی سر خوش ز تاک شافعی
2 فکر او کوکب ز گردون چیده است سیف بران وقت را نامیده است
3 من چه گویم سر این شمشیر چیست آب او سرمایه دار از زندگیست
4 صاحبش بالاتر از امید و بیم دست او بیضا تر از دست کلیم
1 راهب دیرینه افلاطون حکیم از گروه گوسفندان قدیم
2 رخش او در ظلمت معقول گم در کهستان وجود افکنده سم
3 آنچنان افسون نامحسوس خورد اعتبار از دست و چشم و گوش برد
4 گفت سر زندگی در مردن است شمع را صد جلوه از افسردن است